مطلب جدید وبلاگ

تجربه و توصیه

Dress Code

یکی از معضلاتی که توی روزهای اخیر من درگیرش شدم، اینه که متوجه شدم اکثر لباس‌هام برای محیط کار مناسب نیست. توی ایران ما یه سری لباس راحتی و دم دستی داریم، یه سری هم لباس مهمونی و جینگیل فینگیل که هر دوی این دسته‌ها اینجا همون استفاده‌ی قبلیشون رو دارن. اما توی ایران برای سرکار رفتن اکثرن مانتو و شلوارهای ساده استفاده می‌کنیم و اینجا که می‌رسیم تازه باید راه بیفتیم بریم خرید لباس کار!

بطور کلی اینجا 3 مدل لباس داریم. اولیش Casualـه که در واقع همون لباس‌های روزمره‌مونه که هر کسی تیپ مخصوص به خودش رو داره. یکی اسپرته، یکی شیک و پیکه، یکی راحته... به دسته دوم می‌گن Business Casual که توی اکثر محیطهای کاری رواج داره. توی این دسته اولین چیزی که ممنوعه شلوار جینه! (مگر اینکه اون کمپانی Casual Friday داشته باشه که یه روز در هفته جین می‌پوشن) شلوارک، تی‌شرت‌های معمولی، لباس‌های جنس نخی و تریکو و legging هم پوشیدنش مجاز نیست. درعین حال لباس باید سنگین و رنگین باشه! یقه‌های خیلی باز، آستین حلقه‌ای یا دامن‌های خیلی کوتاه هم پوشیدنش مجاز نیست. آقایون توی این دسته ولی مشکلی ندارن! چون می‌تونن همون پیرهن و شلوارهایی که توی ایران می‌پوشیدن رو اینجا هم استفاده کنن. (توی دسته Business Casual استفاده از کراوات زیاد رایج نیست) دسته سوم هم Business هست که کلن فقط کت و شلوار یا کت و دامن کاملن رسمی رو شامل می‌شه و تنها توی شرکت‌های‌ بزرگ و رده‌های بالای شغلی، یا Head Office بانک‌ها یا بیزنس‌های خاص که وجهه‌شون خیلی مهمه اجباریه.
محل کار من هم مثل خیلی جاهای دیگه از سیستم Business Casual پیروی می‌کنه... یعنی درست همون چیزی که ما تو ایران نداریم و اصولن لباس‌هایی تو این رده رو به جز سلیقه‌های خاص، کسی تو ایران نمی‌خره. لباس‌های دم‌دستی و راحتمون می‌ره جزو دسته‌ی اول و لباس‌های مهمونیمون می‌ره توی اون دسته‌ی ممنوعه!

تنها شانسی که من آوردم این بود که تا دلتون بخواد شلوار و دامن ساده دارم و فقط باید یه عالمه بلوز می‌خریدم برای ست کردن باهاشون. البته یه کار خیلی خوبی هم که می‌شه کرد (و من هم کردم) اینه که یکی دو تا کت نیمه‌اسپرت یا بلوز جلو باز برای روی لباس بگیری و اون تاپ‌های آستین حلقه مهمونی رو به این صورت recycle کنی! lol

برای خرید لباس این رو یادتون باشه که تو کانادا اول برید سراغ فروشگاه‌های Winners و اگر چیزی که می‌]خواید اونجا با قیمت مناسب نبود، اونوقت گزینه‌های دیگه رو امتحان کنید. البته یه سری فروشگاه‌هایی هم هستن مثل Le Chateau که لباس‌های خیلی خوبی برای محیط کار دارن و من خودم تیپ کت‌ها و بلوزهاش رو خیلی می‌پسندم. outlet این فروشگاه رو من امروز خیلی اتفاقی توی تقاطع خیابون Davie و Granville پیدا کردم که تازه 70٪ هم حراج زده بود و تونستم دو تا تیکه لباس خوب ازش بگیرم... البته این مال بعد از این بود که از وینرز 3-4 تا بلوز و تاپ گرفته بودم... خلاصه‌ش این شد که اول کاری، فقط 200 دلار خرج روی دست بنده موند که سر و لباسم رو برای شروع کار آماده کنم!
به همین جهت، خانومای عزیز که دارید از ایران میاید، سعی کنید به جای لباس‌های مهمونی (مگه چقد اینجا مهمونی می‌رید؟) از این دست لباس‌ها با خودتون بیارید که خیلی بدرد می‌خوره... برای این هم قشنگ بدونید منطورم چه تیپ لباس‌هائیه این نتیجه سرچ گوگل رو ببینید.

شاد باشید :)

گزارش روزانه

خبر خاصی نیست... به جز چند تا اتفاق کوچیک روزمره که گفتم برای ثبت در تاریخ هم که شده بیام بنویسم.

- چند روز بود تصمیم داشتم برم دفتر YWCA‌ و از کیس منیجرم بابت کمک‌هاش تشکر کنم. اینجا البته خیلی هم رایجه که شما برای کسی که کاری براتون کرده یا لطفی در حقتون انجام شده یه Thank You Note بفرستید که بسته به آدمش و موقعیتش می‌تونه از یه کارت رسمی پستی باشه تا یه ایمیل پر از اسمایلی فیس! منتها کمک‌ها و راهنمائی‌های هلن اینقدر زود جواب داد که من حس کردم یه تشکر حضوری بهش بدهکارم. اما متاسفانه این چند وقته یه دفعه سر من شلوغ شده و کارای جانبی وقتمون رو گرفته بود. تا اینکه دیروز دیدم خودش برام ایمیل زده که جویای احوالم بشه و پرسیده بود که نتیجه پخش کردن رزومه‌ها چی شد. منم براش نوشتم و ازش هم تشکر کردم و اون هم کلی ذوق‌زده شده بود و بهم تبریک گفت.... خلاصه که، اگر کسی حتی کار کوچیکی براتون کرد، Thank You Note فراموشتون نشه. هم وجهه‌ی خیلی خوبی داره، هم مودبانه‌ست، هم اینکه توی ذهن اون طرف می‌مونید که این آدم آداب معاشرت سرش می‌شه و ممکنه بعدن این دیدگاه مثبت به کارتون بیاد (aka Networking)

- اینی که می‌گم رو حتی جا داره رو دستتون تتو کنید که هیچوقت یادتون نره! از همه‌ی مدارک مهمتون فتوکپی بگیرید یا اسکنشون کنید یا بالاخره یه جوری برای خودتون یه نسخه نگه‌دارید. من الان یه فولدر دارم که از روزی که برای مهاجرت اپلای کردیم تا الان، فتوکپی تمام اسناد و مدارکمون رو بصورت دسته‌بندی شده توش نگه‌داشتم. البته کلن علاقه‌ی خیلی زیادی به مرتب کردن اسناد و مدارک و همه‌چیز دارم که از این‌جهت شباهت زیادی بین خودم و سرکار علیه، خانم مونیکا گلر می‌بینم! LOL حتی چند روز پیشا رفتم برای خودم و همسر دو تا فولدر طبقه‌بندی‌دار خریدم که مدارک مختلفی که اینجا بهمون می‌دن و داره تلنبار می‌شه رو مرتب کنیم. مدارک مربوط به بانک، IDـهامون، رسیدهای MSP، مالیات و...
اصن اینو گفتم که یه چیز دیگه بگم، یادم رفت! :))
غرض اینکه، تو مرحله بک‌گراند و کردیت چک استخدام، یه ایمیل برام زدن که لطفن اگر داری، یه کپی از برگه عدم سوءپیشینه پلیس که برای اپلای کارت PR داده بودی بهمون بده. همینطور اطلاعات شرکتی که تو ایران کار می‌کردی یا نامه‌ای که نشون بده اونجا رسمن شاغل بود.... خب چی شد؟ هیچی... بنده رفتم سر فولدر فتوکپی‌هام و از ترجمه‌های عدم سوءپیشینه و نامه‌ی شغلی که برای پرونده مهاجرت نوشته بودم یه اسکن گرفتم و براشون ایمیل کردم و در عرض یه روز هم Job Offerـم رو گرفتم.
پس چی؟ کپی از مدارکتون رو هیچوقت فراموش نکنید... این شامل کارت‌هاتون هم می‌شه (PR، SIN CARD، گواهینامه و کلن هر کارت مهمی که دارید) و صدالبته که یه جای امن بذاریدشون، نه جایی که جلوی چشم باشه، چون اینا اطلاعات شخصیتونه که می‌تونه منجر به سوءاستفاده بشه.

- جای شما خالی، توی ماه می تا دلتون بخواد فیلم‌های محشر اکران می‌شه و ما هم که خدا رو شکر Scene Pointـامون رو داریم و پریشبا رفتیم و قسمت سوم فیلم Iron Man رو دیدیم. البته طبق تجربه‌ی قبلی که اصولن فیلم، دو بعدیش خیلی بهتر از سه‌بعدیشه، مگر خلافش ثابت بشه، و اینکه دیدن 3 تا صحنه‌ی 3D، ارزش کم‌نور دیدن باقی صحنه‌ها رو نداره، نسخه‌ی عادیش رو انتخاب کردیم که خیلی هم رضایت‌بخش بود!

- یه خبر هم بهتون بدم که قشنگ روزتون خراب بشه! LOL تا قبل از این، وطیفه بررسی درخواست سیتیزن‌شیپ و دادن پاسپورت به عهده وزارت امور خارجه کانادا بود، اما از این به بعد این هم دست وزارت مهاجرته! انگار قرار نیست پرونده‌های ما حالا حالاها از زیر دست جناب کنی دربیاد!

دیگه روزگار می‌گرده و من هم کم‌کم خودم و کمد لباس‌هام رو برای کار کردن آماده می‌کنم.
منتظر خبرای خوب از همه‌تون هستم... چه دوستای ایران که ایشالا زودتر ویزا بدست بیان اینجا، و چه دوستای اینجا که امیدوارم از زندگیشون حسابی راضی باشن.
شاد باشید.

Welcome to the team!

سلام به همگی

خیلی وقت بود می‌]خواستم یه مطلب در مورد جستجوی کار بنویسم، اما می‌خواستم خودم تجربه‌ی دست اول داشته باشم تا حرفام قابل استناد باشه. البته یه مطلب برای مراحل اولیه شروع جستجو چند وقت پیش نوشته بودم به اسم در جستجوی کار... اما اینجا می‌خوام از تجربه‌ی خودم بنویسم و اینکه چطوری کار پیدا کردم.

قبل از هر چیزی، یه مهاجر باید تکلیفش رو با خودش مشخص کنه که می‌خواد چیکار کنه:
- می‌خواد تو همون رشته‌ی خودش کار کنه؟
- برای پیدا کردن شغل مورد نظرش نیاز به گذروندن دوره ی خاصی داره؟
- تا پیدا کردن شغل اصلیش می‌خواد کار جنرال بکنه؟
- یا اصلن می‌خواد توی یه مسیر شغلی جدید پا بذاره و از پائین‌ترین Level اون شغل شروع کنه و پیشرفت کنه؟

جواب این سوالا رو که بدی، کلی از راه رو رفتی و می‌تونی جستجوت رو متمرکز روی هدفت کنی. من مورد خودم رو توضیح می‌دم و از تجربه‌ی شخصی خودم می‌گم. نه کسی قراره بیاد اینجا جای منو تنگ کنه، نه به خاطر استخدام شدن یه ادم جدید من کارم رو از دست می‌دم... برای همین دقیق براتون می‌گم چیکار کردم و چطوری در کمتر از 3 هفته از شروع جستجوم، کاری که مورد علاقه‌م بود پیدا کردم... و خوبیش اینه که این پروسه و این شغل فقط مختص ونکوور نیست و توی تک‌تک شهرهای کانادا قابل اجراست.

من از همون روز اول که تصمیم به مهاجرت گرفتم، خیال خودم رو راحت کرده بودم که قرار نیست تو رشته‌ی تخصصی خودم کار کنم. چون تخصص من یه رشته‌ی صنعتی و خیلی خاصه که فقط تو مناطقی که صنعت و کارخونه و پالایشگاه هست به درد می‌خوره و اگر می‌خواستم اون‌کار رو ادامه بدم باید کلن سر خر رو کج می‌کردم سمت آلبرتا که من سرمایی و لوس، اهلش نبودم!
واسه همین برام مسجل بود که باید یه شغل جدید پیدا کنم و از نقطه صفر اون شغل مسیرم رو ادامه بدم. وقتی وارد کانادا شدم، خیلی شغل‌های مختلف رو در نظر گرفتم و آپشن‌های خودم رو قشنگ بررسی کردم. از کشیری گرفته تا فروشندگی توی Futurshop گرفته، تا کار توی شرکت‌های بزرگ... اما هیچ‌کدوم دو تا فاکتور "راضی کردن من" و "منطقی و ممکن بودن" رو هم‌زمان نداشت! تا اینکه یه روز خیلی اتفاقی، وقتی برای تعویض یه جنس رفته بودیم Home Depot، توی قسمت کاستمر سرویس یه پسر مکزیکی خیلی خوش‌برخورد بود که تو مدت انتظارم برای اومدن منیجر شروع کردیم به گپ زدن و متوجه شدم که قبلن توی بانک TD کار می‌کرده و حالا به دلایلی استعفا داده و رفته کشورش و حالا دوباره برگشته. ازش پرسیدم چطوری توی بانک استخدام شده که برام کامل توضیح داد و حالا من خودم بعدن قشنگ می‌گم چیکار باید کرد. از اونجا بود که فهمیدم کار پیدا کردن توی بانک‌های اینجا مثل ایران پروسه‌ی هفت‌خوان رستم و داشتن پارتی‌های کت و کلفت لازم نداره!

برای من که به امور مالی و حسابداری علاقه دارم، بانک به نظر گزینه ی خیلی خوبی میومد... برای همین شروع کردم به جستجوی کار توی بانک.
اولین مرحله (که دوست مکزیکیم یادش رفته بود بگه و من خودم کشف کردم) اپلای آنلاینه. همه‌ی بانک‌ها (البته به جز اسکوشیا که من چیزی تو سایتش پیدا نکردم) توی قسمت Jobs یا Career وبسایتشون یه بخشی دارن که شما می‌تونید برای خودتون یه پروفایل درست کنید. این پروفایل شامل مشخصات و رزومه و کاورلتر شما می‌شه. بعضی‌هاشون اجازه می‌دن فایل رزومه رو بصورت Word یا pdf آپلود کنید، بعضی‌ها هم باید متن رزومه رو داخلش کپی کنید. بعد از ساختن پروفایل، می‌تونید توی همون قسمت، آگهی‌های شغلی رو ببینید و اگر چیزی مناسب احوالاتتون بود، براش اپلای کنید.

توی بانک‌ها، اون نقطه صفر یا به اصطلاح خودشون Entry Level، پست Customer Service Representative یا همون Tellerـه که بسته به بانک، از ساعتی 12 دلار تا 16 دلار حقوقشه. اکثر اوقات هم آگهی شغلی این پست رو توی سایت نمی‌بینید. (من فقط تو CIBC آگهیش رو دیدم) برای همین من طبق راهنمایی دوست مکزیکیم، رزومه و کاورلترم رو کپی گرفتم و یه جفت کفش آهنی پوشیدم و پیاده راه افتادم دور تا دور داون‌تاون و طی 2 روز، به حدود 30 تا شعبه بانک سر زدم و رزومه‌م رو بهشون دادم. واقعن تو این دو روز اگر کیلومترشمار به پای من می‌بستن می‌سوخت! :دی

توی این مرحله پخش کردن رزومه، بانک‌های مختلف، پالیسی‌های مختلف دارن. اکثرشون رزومه رو از شما می‌گیرن و اکثر اوقات هم خود منیجر شعبه اینکار رو انجام می‌ده و یه گپ کوتاهی هم همونجا باهاتون می‌زنه. اما 2-3 جا، از جمله شعبه مرکزی BMO و البته یکی از شعبه‌های CIBC که واقعن از کاستمر سرویسشون راضی نبودم، رزومه رو نگرفتن و گفتن فقط باید آنلاین اپلای کنید. باقی جاها رزومه رو می‌گیرن و می‌گن درصورت نیاز باهاتون تماس می‌گیرم... اما دز این مورد، بهترین سیستم رو بانک RBC داره. چون طبق دستورالعمل جدیدشون، منیجر بانک باید همونجا On Spot با کسی که رزومه میاره یه مصاحبه رسمی کوتاه، در حد 5-6 دقیقه انجام بده. من 2-3 تا از این مصاحبه‌ها همون روز انجام دادم که مخصوصن از یکیش خیلی راضی بودم و مطمئن بودم باهام تماس می‌گیره... مخصوصن که منیجر ازم خواست رزومه‌م رو براش ایمیل هم بکنم. اما خبری ازش نشد و درعوض فردای اون‌روز، منیجر یکی از شعبه‌های بانک که رزومه‌م رو خود تلر تحویل گرفته بود، باهام تماس گرفت و ازم پرسید ایا وقت دارم یه چند دقیقه باهاش ملاقات کنم که بنده هم با ذوق و شوق گفتم بله! برای روز جمعه قراری گذاشتیم که توی شعبه همدیگه رو ببینیم.
روز موعود بنده لباس رسمی پوشیدم و خیلی مودب و مرتب رفتم سر قرار. منیجر شعبه یه دحتر حوون بود که بعید می‌دونم بیشتر از 30-35 سال داشت! بی‌نهایت خوش‌برخورد و خوش‌رو بود و توی ده دقیقه‌ای که با هم صحبت می‌کردیم، بیشتر سعی کرد خود من رو بشناسه و برخورد و رفتارم رو و البته صحبت کردنم رو ببینه. من هم براش سنگ تموم گذاشتم و کلی شیرین‌زبونی کردم و اون وسط یه جوک هم گفتم و کلی دوتایی خندیدم! :)) خلاصه که یار پسندید مرا و بهم گفت که منتظر تماس Recruiterـشون باشم.
روز دوشنبه یه خانوم دیگه که از صداش حدس می‌زنم اون هم خیلی جوون بود باهام تماس گرفت و اون هم 5-6 دقیقه‌ای باهام صحبت معمولی کرد و درنهایت برای فرداش باهام قرار گذاشت که راس ساعت 11 صبح زنگ بزنه و مصاحبه تلفنیمون رو انجام بدیم. و البته یه Assessment هم برام ایمیل کرد که از این پروفایل‌های شخصیت‌شناسی و این صحبتا بود که باید قبلش پر می‌کردم و بی‌انصاف ایـــــــــــــنقدر زیاد بود که یه نیم‌ساعتی من داشتم تست می‌زدم! بعدن من از یکی از دوستام شنیدم که اگر توی این تست امتیاز و حد نصاب لازم رو نمی‌اوردم اصلن کلیوم پروسه استخدام به بن‌بست می‌خورد!
قبل از هر چیزی بگم که من عاشق مصاحبه‌ی تلفنی هستم! تو خونه با لباسای راحتیت نشستی و داری خیلی شیک مصاحبه شغلی می‌کنی! :دی
این مصاحبه اصلی‌ترین و مهمترین بخش استخدام توی بانکه. توی همین جاست که سوالای اصلی رو از شما می‌پرسن... از خودت بگو؟ برنامه‌ت چیه؟ چرا بانک ما رو انتخاب کردی؟ چه خصوصیتی داری که فکر می‌کنی برای ما مفید واقع می‌شه؟ و از همه مهمتر، Behavioral Questions که اگر فلان اتفاق بیفته چیکار می‌کنی و اگر بهمان چیز پیش بیاد چطوری باهاش برخورد می‌کنی... این مصاحبه هم با خوش و بش و خنده شروع شد و حدود نیم‌ساعت طول کشید و آخرش هم درجا بهم گفت که قبول شدم و بهم تبریک گفت... بعد هم گفت هر سوالی دارم بپرسم که من در مورد ساعت‌های کاری، میزان حقوق، فرصت‌های شغلی بالاتر و Dress Code کمپانی سوال کردم و اون هم خیلی دقیق جوابم رو داد.
بعد از این‌ها، بهم گفت یه بار دیگه باید برم شعبه و با منیجر ملاقات کنم تا صحبت‌های نهایی رو انجام بدیم. این ملاقات هم امروز صبح انجام شد که بیشتر باز هم حالت فان و صحبت‌های کلی بود و فقط یکی دو تا سوال ازم کرد که مطمئن بشه می‌دونم این سِمت توی بانک چیه و چیکار قراره بکنم. آخرش هم ازم پرسید از اینکه می‌خوام تو بانک کار کنم چه حسی دارم که من هم کاملن صادقانه گفتم بسیار ذوق‌زده و هیجان‌زده‌م! در نهایت با یه Welcome to the team من رو بدرقه کرد و گفت منتظر تماس همون خانوم قبلی باشم تا برای نوشتن قرارداد و کاغذبازی‌هاش باهام تماس بگیره.

و اما... چند تا نکته‌ی بسیار بسیار مهم:

- درسته که ما بعنوان نیوکامر، سابقه شغلی کانادایی نداریم، اما مهارت‌هایی داریم که ممکنه قابل تعمیم به شغل‌های اینجا باشه. مثلن من که 4-5 سال مدیر فروش و مدیر فنی یه شرکت بودم، مطمئنن بلدم چطور با مشتری تا کنم و بقول خودشون با کاستمر سرویس آشنا هستم. نوع برخورد و رفتارم رو هم توی همین چندبار مصاحبه حضوری و تلفنی و اون تست عریض و طویل محک زدن و درواقع یه جور مهر تائید روی مهارت‌هام زده شد. بنابراین، توی نوشتن رزومه‌تون دقت کنید توی قسمت شرح شغل‌های گدشته‌تون جمله‌بندی‌ها به نحوی باشه که بیشتر از وظیفه‌ای که به عهده‌تون بوده، روی مهارتی که برای انجام اون وظیفه بکار بردین تاکید کنید.

- شاید خودمون متوجه نباشیم، ولی ما یه امتیاز خیلی خیلی مهم نسبت به کانادایی‌ها داریم و اون اینه که اقلن دو تا زبون رو خیلی روون و راحت صحبت می‌کنیم. فارسی و انگلیسی. همین بلد بودن زبان فارسی به کار من اومد و بهم گفتن توی این شعبه به کارمند فارسی زبان هم نیاز دارن.

- اگر هدف شغلی رو منطقی و درست انتخاب کنید و اهدافتون واقع‌گرایانه باشه، توی پیدا کردن شغل مشکلی نخواهید داشت. بله، من می‌تونستم بگم من حسابداری بلدم، کلی کار کردم، به کمتر از Account Manager با سالی 40 هزار دلار درآمد رضایت نمی‌دم... در اونصورت هنوز باید در حال سماق مکیدن می‌بودم که آیا شاید یکی برای مصاحبه دعوتم کنه!

- صد بار گفتم، باز هم می‌گم: دید مثبت، رفتار مثبت، انرژی مثبت... من شک ندارم یکی از دلایلی که باعث شد این کار رو بگیرم اینه که هر جا وارد شدم به پهنای صورتم لبخند زدم و با بگو و بخند حرفم رو شروع کردم و در طول مصاحبه هم یه کم از اون Sense of Humorـم استفاده کردم. (نه زیاد، فقط درحدی که یه نکته‌ی خنده‌دار وسط صحبتا بگم) مخصوصن توی کار کاستمر سرویس، خیلی مهمه رفتار و برخورد شما به مخاطبتون انرژی مثبت بده و از صحبت با شما لذت ببره.

- یکی از نکاتی که کیس منیجر من بهم گوشزد می‌کرد این بود که بهتره همیشه یه Ice Breaker داشته باشید تا مصاحبه‌کننده رو همزمان که درگیر خودتون می‌کنید، سرش رو هم گرم کنید. نه که خشک و رسمی و اتوکشیده بشینید و یه لبخند هم به لبتون نیاد. زمان استفاده از این Ice Breaker هم وقتیه که می‌گن "از خودت بگو"... مثلن خود هلن می‌گفت من اکثر اوقات اینطوری شروع می‌کنم که "من اهل یه قسمتی در شمال ونکوور آیلند هستم که 644 نفر جمعیت داره... هر وقت من میام اینجا جمعیتش می‌شه 643 نفر!" و اکثر موارد این جمله به خنده‌ی مخاطب منجر می‌شه و کنجکاو می‌شه که اینجایی که می‌گی کجاست؟!


ببخشید که باز هم طولانی نوشتم، اما حس کردم هر کدوم از این جزئیات ممکنه به کار یه نفرتون بیاد و توی کار پیدا کردن کمکتون کنه. امیدوارم همه‌ی کسایی که میان اینجا کار مورد علاقه و در شان خودشون رو هرچه سریعتر پیدا کنن.
شاد باشید :)

من و گل و گیاه!

1- چند وقت پیش توی فروشگاه Whole Foods چشمم افتاد به گلدونای کوچیک ریحون و نعنا که برای فروش گذاشته بودن... منم که از همه‌ی سبزی‌های عالم فقط ریحون رو دوست دارم، یکیشون رو خریدم و آوردم خونه. تا یکی دو هفته خیلی خوب بود و هی برگاشو می‌چیدیم و دوباره سبز می‌شد. عصرا هم که افتاب می‌افتاد پشت پنجره، می‌ذاشتمش بیرون تا هم هوایی بخوره و هم آفتاب داغ حالش‌و جا بیاره. اما یه روز عصر که گذاشتمش بیرون، یادم رفت دوباره برش دارم و گلدون طفلکی شب تا صبح تو سرما و بارون بیرون موند... صبح همه‌ی برگاش پژمرده شده بود و حسابی یخ زده بود. با غصه آوردمش تو، گذاشتمش سرجای همیشگیش و باناامیدی رفتم پی کارم.
عصر، گلدون عزیزم دوباره شاداب شده بود و برگاش جون گرفته بود!! البته بماند که بعد از اونروز دیگه فقط دو تا شاخه‌ش رشد کرد و برگاش بزرگ شد، اما هنوز دلم نیومده بندازمش دور... گلدون مهربونم هنوز دو تا برگ ریحون خوشمزه بهمون می‌ده!

2- قرار بود مستاجر طبقه‌ی بالا که رفت، یخچالشون رو با مال ما که یه کم قدیمی بود و همسر عزیز وسواسی من دوستش نداشت، عوض کنن! حالا درسته این منیجره عاشق چشم و ابروی ماست و هر چی می‌گیم نه نمی‌گه، ولی دیگه این قلمش خیلی جالب بود که رضایت داد!
صبح که مستاجرها اساسشون رو جمع کردن و کلید رو تحویل دادن و رفتن، ما رفتیم بالا که یخچال رو خاموش کنیم و بیاریم پائین. کنار خونه‌شون، یه گلدون بامبو بود... یکی از کثیف‌ترین و زشت‌ترین گلدونایی که من به عمرم دیدم! پر از ریشه‌های زاید و لجن! سنگ‌ریزه‌های دکوری توش پر از آشغال بود و بوی بدش خونه رو برداشته بود! برگاش پر از خاک بود، که توی ونکوور بدون غبار یعنی اقلن 2 سال بوده کسی روش رو دستمال نکشیده!
اینجا خیلی رایجه چیزی رو که نمی‌خوان می‌ذارن تو خونه و می‌رن تا هر کی خواست برداره... خلاصه که مهر گل‌دوستی من گل کرد و با همسر گلدون رو آوردیم پائین. بامبوها رو از آب کثیف در‌اوردیم، ریشه‌های اضافیش رو چیدیم، سنگ‌هاش رو ریختیم توی وان و با فرچه حسابی شستیم و سابیدیمش... گلدونش رو که از لجن دیگه توش پیدا نبود تمیز کردیم، خود بامبو‌ها رو شستیم و برگاش رو دستمال کشیدیم... برگای زرد و خشکش رو چیدیم و مرتب و تمیز و حسابی خوشگل، دوباره گذاشتیمش توی گلدون و سنگ‌های براق رو ریختیم پاش و آب توش ریختیم و گذاشتیمش کنار پنجره. وقتی داشتم برگاش رو دستمال می‌کشیدم باهاش حرف می‌زدم! ازش معذرت‌خواهی کردم که اینهمه وقت کسی به فکرش نبوده و اینجوری ولش کردن به امون خدا! کثیف و خاکی و بدبو! بهش هم قول دادم حسابی مواظبش باشم و بهش برسم.
فرداش که بیرون بودیم، منیجر زنگ زد و گفت مستاجر اومده می‌گه من یه گلدون بامبو داشتم، کجاست؟!! :|
ماجرا رو براش گفتم و توضیح دادم که چون دلم سوخته و فکر کردم گلدون رو ول کردن و رفتن آوردمش پائین و تمیزش کردم و الان هم فلان‌جاست... اگر می‌خوانش برو برش دار و بهشون بده. منیجر گفت بعضیا اینطورین... یه چیزی رو که نمی‌خوان می‌ذارن و می‌رن، اما اگر کسی برش داره یهو براشون عزیز می‌شه و میان سراغش! می‌گفت تو این 10 سالی که کارش اینه، خیلیا رو دیده این اخلاق رو دارن!
شب که اومدم گلدون عزیزم نبود... دوباره برده بودنش پیش همونایی که تا دو سال دیگه هم نگاهش نمی‌کنن! هنوز یادش می‌افتم غصه‌م می‌گیره!

3- توی Home depotـی Village وست ونکوور، دم در ورودی، یه عالمه بامبو برای فروش گذاشته... توی فروشگاه Micheals سنگ‌ریزه‌های دکوری خیلی قشنگ رو تو بسته‌های بزرگ می‌فروشن و توی فروشگاه Home Sense هم گلدونای بلند مدل به مدل صاف یا قر و قمیش‌دار (!) با قیمت مناسب هست... یه روز باید همت کنم و برم وست‌ونکوور ویلیج که هر 3 تاش رو کنار هم داره و برای خودم یه گلدون بامبو درست کنم... شاید دیگه دلم برای اون گلدون بیچاره با صاحبای بی‌رحمش تنگ نشه!

بفرمائید شام!

یکی دو هفته پیش بود که یکی از دوستام تو فیس‌بوک برام پیغام گذاشت که چه نشستی، بفرمائید شام داره میاد کانادا و بدو مشخصاتت رو بفرست و شرکت کن! حالا بماند منی که آشپزی روزمره‌م رو هم با هزارجور غر و آه و ناله می‌کنم، عمرن پام رو هم تو این برنامه نمی‌ذارم! اما گذشته از اون، این برنامه بیشتر برای من حکم کلاس "ایرانی شناسی در بلاد خارجه 101" رو داشته! همین بهانه‌ای شد که بیام و یه کم از هموطن‌هام توی اینور دنیا بنویسم و تو این مدت ازشون چیا دیدم و چیا شنیدم...

اولین و مهمترین قانون اینه که اینجا زیاد حرف کسی رو جدی نگیری و روی حرف کسی حساب نکنی! مخصوصن که توی مهمونی دو سه تا پیک هم زده باشن و سرشون گرم شده باشه و اون موقع‌ست که دست خیرشون از جیبشون درمیاد و هی می‌]خوان تو رو به فلان آدم معرفی کنن، فلان کار رو برات جور کنن، نصیحتت کنن که کجا برو چیکار بکن که زندگیت شیرین بشه و پولت از پارو بالا بره... یا از همه بدتر، تو دلت رو خالی می‌کنن که اینجا کار نیست، گرونیه، بدبخت می‌شی، چرا اومدی اینجا،‌ چرا فلان‌جا خونه گرفتی و... اکثرن هم فرداش که بهشون زنگ بزنی اصلن یادشون نیست تو کی هستی و کجا بودی!
دومین قانون اینه که -متاسفانه در مورد خیلی ایرانیایی که من اینجا دیدم- افراد اون چیزی که ادعا می‌کنن نیستن، مگر اینکه خلافش ثابت بشه! فقط خدا می‌دونه من چند تا منیجر بانک و تاجر جواهر و مدیرعامل شرکت و صاحب مغازه دیدم که تلر و راننده‌تاکسی و منشی و صندوق‌دار از کار دراومدن! چند نفر رو دیدم که با لهجه‌های انگلیسی غلیط فارسی حرف می زدن و از هر 10 تا کلمه شون 5 تاش انگلیسی بود و معلوم شد طرف 2 ماهه که برای اولین بار از ایران خارج شده و اومده کانادا!... خلاصه در یه کلام، توی جمع ایرانیا فقط خوش بگذرونید و از ایران بگین و جوک بگین و بخندین و حال کنید و هیچی رو جدی نگیرید! عقلتون به چشمتون نباشه و بدون تحقیق هیچ حرفی رو از هیچ‌کسی قبول نکنید (البته این فقط برای ایرانیا نیست، هیچ حرفی رو از هیچ‌کسی بدون تحقیق قبول نکنید... اما نکته‌ش اینه که هیچ ملتی قد ایرانیا تو همه چیز صاحب‌نظر نیستن و به خودشون اجازه مشاوره دادن تو هر زمینه‌ای رو نمی‌دن!)

اما حالا همه‌ش غر نزنم... بذار خوباش رو هم بگم... از بین همه‌ی این آدمای عجیب و غریب که درکشون برای من خیلی سخته، یهو یه نفر پیدا می‌شه که واقعن کاری از دستش برمیاد، دستش به جایی می‌رسه، یا اصلن هیچی هیچی نباشه، اطلاعات خوبی در یه مورد خاص داره که می‌تونه برای شما مفید باشه. نمونه ی این آدما 2-3 بار به تور من خوردن و حتی یکیشون یه در خیلی بزرگ رو بروی من باز کرد که اگر خدا بخواد و تلاش کنم، می‌تونه یه آینده‌ی شغلی خیلی خوب رو برام رقم بزنه.
یا همین دوست نازنینی که ما یه ماه مهمونش بودیم و تا دنیا دنیاست، مدیونش خواهم بود، ایشون هم یه ایرانیه که ما قبل از اومدن حتی یه بار هم ندیده بودیمش و فقط به واسطه‌ی یه دوست سوم با هم آشنا شدیم... و الان این آدم شده کسی که من رو سرش قسم می‌]خورم و اینقدر ازش منطق دیدم و چرت و پرت نشنیدم که خیلی حرفاش رو بدون تحقیق هم قبول می‌:کنم!
یا پزشک خانواده‌مون که براتون گفتم یه خانم دکتر جوون ایرانیه... اینقدر خوش‌برخورد بود و اینقدر خوب به ما اطلاعات داد و بدون سوال و جواب هر آزمایشی می‌خواستیم برامون نوشت که منی که با نگرانی رفته بودم توی مطبش، با لبخند و روی باز اومدم بیرون و خیالم راحت شد که هر مشکلی باشه، می‌تونم بیام پیش هموطن و همزبون خودم و اون هم سریع برام حلش می‌کنه.
یا خیلی از صندوق‌دارای فروشگاه‌های مختلف که ایرانی بودن (همه‌شون نه، ولی خیلی‌هاشون) وقتی می‌بینن از یه قانونی بی‌خبریم، راهنمائیمون می‌کنن، یا سوالی اگر ازشون می‌کنی (البته طبق همون قانون ایرانی متخصص در همه‌چیز) تا فیهاخالدونش رو برات توضیح می‌دن و حتی گاهی روونه‌ت می‌کنن که به جای اینجا، برو از فلان فروشگاه بگیر، ارزون‌تره!

اگر بخوام جمع‌بندی کنم... ایرانیای اینجا به اون بدی که تعریفش رو شنیده بودم نیستن... اما به اون خوبی هم که من دلم می‌خواست نیستن! همه جا خوب و بد داره، همونطور که تو ایران آدم درست و نادرست به تورمون می‌‌خوره، اینجا هم به همون نسبت آدم خوب و بد هست... منتها چون جامعه کوچیکه، گاهی اون بدهاش زیاد به چشم میان! راه حلی که من برای خودم پیدا کردم اینه که به جز همون چند نفری که اخلاقشون به من شبیه‌تره و توی جمعشون فقط بهم خوش می‌گذره و نگران حرفای مفت ردیف شده پشت سرم نیستم، با بقیه ایرانیا فقط در حد همون سلام و احوال‌پرسی رابطه دارم و بقول معروف، دوری و دوستی! تمام سعیم رو هم می‌:کنم که اگر کمکی واقعن از دستم برمیاد، از کسی دریغش نکنم و هر چیزی که یاد می‌گیرم و از صحتش مطمئن می‌شم رو میام اینجا می‌نویسم، شاید به درد یه همطونم خورد و پسفردا دعاش رو به جون من کرد!

امیدوارم شما هم که میاین اینجا، با آدمای خوب و مثبت و پرانرژی برخورد داشته باشید و هیچوقت از هیچ‌کس بدی نبینید.

زنــــــــــدگی کنیم!

روزگار هنوز می‌گذره...
دیشب توی یه مهمونی، یه اتفاق خیلی خوب برام افتاد و توی یکی از جاهایی که برای کار اپلای کردم یه آشنای خوب پیدا کردم. قرار شد که ایشون Put in good word for me! دستش درد نکنه... با اینکه پوزیشنش پارت‌تایمه و من بیشتر دنبال کار فول‌تایم هستم... اما همینکه بتونم وارد اون محیط کاری ایده‌آلم بشم برام خیلی خوبه و بعدن جا داره بتونم خودم رو بالا بکشم.

اینروزا زیاد می‌شنوم که بقیه بهم می‌گن آدم مثبتی هستم... امروز که پیش کیس‌منیجرم بودم صحبت سر همین بود.. بهش گفتم من به عنوان یه تازه‌وارد که عملن هیچ‌کس رو هم نمی‌شناسم، این دید و رفتار مثبت تنها دارائیمه! خیلی بابت این رفتارم تشویقم کرد که باوجود همه‌ی مشکلاتی که اون درجریانش هست، باز هم همه‌ش درحال بگو و بخند و بلندبلند حرف زدن هستم... حتی گاهی وسط جمله یه جا هنگ می‌کنم و کلمه یادم می‌ره، خودم جلوتر از همه غش‌غش می‌خندم و یه جورایی جلوی اون موقعیت ناجور رو می‌گیرم. می‌گفت توی نوعی ممکنه هیچ توانایی خاصی هم نداشته باشی، اما یه کارفرما ترجیح می‌ده که کارمندش رفتار مثبت و خوبی داشته باشه. چون این انرژی مثبت مسریه، اما مهمتر اینکه انرژی منفی بیشتر مسریه و می‌تونه پویایی محل کار رو کم کنه. مثلن، از نتایج همین پرحرفی و نیش همیشه تابناگوش باز، این بود که یکی از جاهایی که رزومه‌م رو برده بود، نیم ساعت با منیجرش حرف می زدم و سر اینکه در زمینه‌ی هاکی بز پیش من پروفسوره می‌خندیدیم و تلاش بسیاری می‌کرد که تو همون فرصت اندک، قوانین هاکی رو به من یاد بده! عمرن هم که من فهمیدم چی به چیه! :دی

اما یه چیزی که خیلی مهمه اینه که مثبت‌بین بودن، نه راحته، نه با واقع‌بین بودن تناقضی داره...
بله... من می‌دونم اینجا قد خون باباشون مالیات می‌گیرن... می‌بینم که اونقدرا هم همه‌چیز عالی و بی‌نقص نیست... درکنار آدمای باپرستیژ، آدمای عجیب و غریب زیاد می‌بینم... زیر بارون بدون چتر موندم و خیس شدم تا یاد گرفتم اینجا تو روز آفتابی هم باید چتر توی کیفت باشه... فقیر دیدم، تین‌ایجرهای نگو و نپرس دیدم، حتی نژادپرستی رو هم خوب دقت کنی بینشون می‌تونی ببینی... اما فرق من با خیلیا اینه که اجازه نمی‌دم این نکات منفی، جلوی لذت بردنم رو از نکات مثبتش بگیره. حتی همسر من یه وقتایی مسخره‌م می‌:کنه که "آخه فلان چیز اینقدر ذوق داره؟" ولی واقعن داره!

راستش، من واقعن برام عجیبه که کسی از هوای ونکوور بدش بیاد... یعنی بعد از یه هفته آفتاب و هوای صاف، یه روز هوای ابری و بارونی اینقدر غیرقابل تحمله؟ یا هوای ابری و نم‌نم بارونی که می‌شه زیرش قدم زد و کیف دنیا رو کرد، حتی اگر یه هفته هم طول بکشه اینقدر کشنده‌ست؟من قبلن جایی که زندگی می‌کردم دقیقن همین آب و هوا رو داشت... تازه کنار مدیترانه هم بود و باروناش نم‌نم و شاعرانه نبود! یهو چنان سیل میومد که خودت و چترت‌و با هم می‌برد! یا موج دریا چنان به صخره‌ها می‌:کوبید که می‌گفتی دیگه بعدیش که بیاد خیابون‌و می‌شوره و با خودش می‌بره! و من تازه از همونم کیف می‌کردم! آخه من از تهران کثیف و دودآلود و کم‌بارون میام! جایی که بوی چمن‌های خیس‌خورده اینقدر کمیابه که حکم جواهر رو داره!

ما یادمون که نرفته از کجا اومدیم و چقدر تلاش کردیم برای رسیدن به اینجا؟ چندهزار بار ایکیس چک کردیم، کیپس گرفتیم، پاشنه در دفتر وکیل رو درآوردیم... چقــــــــــــدر خرج و دوندگی کردیم!! بعد حالا که با اینهمه دردسر و سختی رسیدیم اینجا، زندگی رو به خودمون زهر می‌:کنیم؟ که چرا برف اومد؟ چرا هوا ابری بود؟ چرا کار دیر پیدا کردیم؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟

یکی از نکات خیلی خیلی خیلی مهم برای زندگی و خوشحال بودن توی چنین جایی اینه که تغذیه‌ی درست داشته باشی... اگر چیزایی که لازمه به بدنت نرسه، کلن شات‌داون می‌شی! بقول یکی از دوستان، باید چیزایی رو بخوری که اینا خودشون می‌خورن. توی هوای ابری فصل پائیز و زمستون، قرص ویتامین D از آب واجب‌تره، چون کمبودش می‌تونه منجر به افسردگی بشه و نتیجه‌ش هم می‌شه همین که یه سره غر بزنیم و حوصله‌ی از خونه بیرون رفتن رو نداشته باشیم. میوه‌ها، تنقلات، غذاها... شما نباید اینجا مثل ایران یه سره غذاهای چرب و چیلی بخوری و یه بشقاب سرپر برنج هم ترکت نشه! نون‌های با غلات کامل و روغن‌های گیاهی و طبیعی و گوشت سفید و غذاهای دریایی رو جایگزین عادت‌های غذایی قبلی بکنید.
حالا فرصتی دست بده یه مطلب کامل درمورد رژیم غذایی مناسب مناطق کنار دریا و پرباران می‌نویسم.

اما خلاصه‌ی این کلام درهم و برهم... اینجا باید استایل زندگی رو عوض کرد... یکی از مهم‌ترین تغییرات هم تو سبک زندگی ایرانی که ما با خودمون آوردیم اینه که دید منفی و غرغرومون رو بندازیم دور و مثل یه بچه که برای اولین بار تجربه می‌کنه و کشف می‌کنه و لذت می‌بره به زندگی نگاه کنیم... حتی تلخی‌های این دوره هم تبدیل به تجربیاتی می‌شن که کمتر کسی داره و توشه‌ی بسیار بسیار پرباری برای زندگیمون خواهند بود.

پزشک خانواده

از ونکوورِ دوباره نم‌نم بارونی شده، سلام به همه‌ی دوستای نازنینم :)
اینجا زندگی جریان داره و من هم مشغول پشت‌سر گذاشتن ورک‌شاپ‌های ywca هستم که خیلی برام مفید بوده و یه رزومه و کاورلتری درست کردم که مادر بگرید! خودمم نمی‌دونستم اینهمه توانایی‌های مفید دارم! lol
حالا باید دید این نامه‌ی اعمال، کارفرماها رو هم تو اون 10-15 ثانیه‌ای که نگاهش می‌:کنن، به اندازه‌ی خودم ذوق‌زده می‌کنه یا نه!

از اونجایی که از اول ایپریل بیمه‌های درمانی ما فعال شده، ما هم مشغول جستجو برای پیدا کردن یه پزشک خانواده‌ی خوب شدیم. البته اینجا داشتن پزشک خانواده اجباری نیست و می‌تونید توی هر walk in clinicـی که عشقتون کشید برید و کارتون رو انجام بدید، اما اصولن چون داشتن پزشک خانواده خیلی حس خارجی‌ای به آدم می‌ده و کلن هم خوبه آدم پرونده‌ی اعمالش دست یه نفر باشه، بنده باز دست به دامان اینترنت شدم و این وبسایت رو پیدا کردم: find a physician

از این صفحه، شما هم می‌تونید مشخصات یه پزشکی رو که مثلن فقط اسمش رو می‌دونید رو ببینید، هم بگردین و توش پزشک‌های خانواده رو بیابید! فقط کافیه روی دکمه‌ی find a family physician کلیک کنید و توی فرمی که بهتون می‌ده مشخصات مورد نظرتون رو وارد کنید. مثلن اینکه پزشکتون زن یا مرد باشه، بیمار جدید قبول بکنه یا نه، توی کدوم شهر bc باشه و در اخر هم اینکه به جز انگلیسی چه زبون دیگه‌ای بلد باشه.
برای من تنها چیزی که مهم بود این بود که پزشک مربوطه نزدیک خونه‌مون باشه و ترجیحن زبان فارسی بلد باشه... چون بالاخره هنوز کار داره تا من یاد بگیرم "قسمت راست بصل‌النخاعم درد می‌کنه" به انگلیسی چی می‌شه و کلن خوبه دکتر آدم، زبونش‌و بفهمه!

خلاصه که توی این جستجو، بنده یه خانم دکتری رو پیدا کردم که به فاصله‌ی 10 دقیقه‌ای خونه‌مون بود و ایرانی هم بود و بیمار جدید هم می‌گرفت. (البته یه پزشک دیگه هم بود که تا من به خودم بجنبم دیدم دیگه بیمار جدید قبول نمی‌کنه!) ما هم سریع زنگ زدیم و از منشی خانوم دکتر وقت گرفتیم.

امروز ساعت 12 ظهر وقت داشتیم. ایشون یه کلینیک خیلی خوشگل و شیک و تر و تمیز برای خودش داشت که تو یکی از بهترین خیابون‌های داون‌تاون بود و اگه بگم چند سالش بود دلتون کباب می‌شه که ای بابا، ما اینجا داریم حروم می‌شیم! واسه همین نمی‌گم... فقط بدونید که بسیار جوون و سرحال و خوش‌اخلاق و در عین حال حرفه‌ای بود!
با اینکه ما یه ربع زودتر هم رسیدیم، اما از اونجایی که مطب دکتره و مجله ورق زدن و در و دیوار نگاه کردنش، یه ساعتی منتظر شدیم تا بالاخره منشی ما رو به یکی از examination roomـها راهنمایی کرد.

خانوم دکتر محترم اومد و نشست و تمام سابقه‌ی بیماری و دارویی ما رو از زیر زبونمون کشید و کلی صحبت کرد و راهنماییمون کرد و آخرش هم یه چک آپ کامل برامون نوشت که نتیجه‌ش توی پرونده‌مون باشه. توصیه هم کرد که حتمن قرص ویتامین d بگیریم و روزی یه دونه بخوریم، چون کلن توی ونکوور آفتاب کمه و اونی هم که هست میزان اشعه‌ی uvـش زیاده و خوب نیست خیلی بری تو آفتاب! خلاصه که حالا من باید دوره بیفتم ببینم از بین مارک‌های ضدافتاب اینجا کدومش خوبه که برای تابستونمون حتمن بگیرم. (در این زمینه نیازمند یاری سبزتان هم هستم!)

دیگه ملالی نیست جز اینکه نوشتن این مطلب نزدیک بود باعث بشه ما امشب شام خورش قیمه‌بادمجون سوخته بخوریم، ولی خدا رحم کرد!
برای همه‌ی دوستای خوبم یه بهار پر از سرسبزی و بدون آلرژی آرزو می‌کنم
شاد باشید

در جستجوی کار

سلام به همگی.
یه مدتی بود که برای من از آمریکا مهمونای عزیزی اومده بودن و حسابی مشغول خوش‌گذرونی بودیم! اونم تو هوای بهاری و محشر ونکوور. واقعن فکر نمی‌کنم زیبایی بهار ونکوور رو جایی داشته باشه. تمام درختا پر از شکوفه‌های صورتی شدن و عطرشون آدم‌و مست می‌کنه... آفتاب هم که خدا رو شکر یه هفته‌ایه روش‌و ازمون قایم نکرده و طبق پیش‌بینی وضع هوا، همچنان حالا حالاها می‌تونیم ویتامین D مجانی جذب کنیم!
واقعن جای همه‌تون خالی...

و اما بالاخره بعد از دو ماه، سر من یه کم خلوت شده که برم دنبال کار... از اونجا که پدر جد اینترنت رو با سرچ‌هام درآورده بودم، می‌دونستم که سرمنشا نعمات الهی (!) کجاست و یه سره پاشدم رفتم تو خیابون Davie که پشت خونمونه، دفتر WorkBC. این سازمان دولتی، با یه مجموعه از ادارات مختلف از جمله ISS of BC و چند تا دیگه که اسمشون یادم نیست، مسئول خدمت‌رسانی به مهاجران تازه‌وارده هستن. (تازه‌وارد هم یعنی کمتر از سه سال)

من رفتم اونجا و خودم‌و معرفی کردم، بعد ازم پرسید بالای 30 سال هستم که خب نبودم، گفت جوونا باید برن YWCA، دفتر Career Zone که خیلی نزدیک به همون دفتر بود و تو اون هوای عالی، یه ربع پیاده‌روی خیلی هم چسبید! وقتی وارد شدم اول از همه از محیط دلچسبش خیلی خوشم اومد. روی یه میز پر از مافین و دونات و کیک بود، کنارش هم دستگاه آب‌جوش و چای و قهوه... یه طرف یه کتابخونه مجانی، یه طرف هم ملت لباس‌ها و وسایلی که نمی‌خوان رو گذاشته بودن تا هر کی می‌خواد مجانی برداره. (البته بماند که بنده خیلی شاد و خوشحال، رفتم کتم‌و روی رگال لباس‌های مجانی آویزون کردم و اگر یه آقاهه به دادم نرسیده بود الان کت نازنینم تن یه بدبخت بیچاره‌ای بود!!) اینترنت وایرلس و کامپیوتر و پرینتر و دستگاه کپی هم برای استفاده نامحدود وجود داره و وقتی رزومه و کاورلترتون آماده شد همونجا براتون ازش به تعداد بالا کپی می‌گیرن.

اونجا اول یه نفر همه‌جای مرکز رو نشونم داد و بهم معرفی کرد که چیا دارن و از چیا می‌تونم استفاده کنم. بعد هم برام وقت گذاشتن تا با یه Case manager صحبت کنم. یه سری فرم‌هایی در مورد استعدادها و چیزایی که بلدم، ضعف‌هایی که فکر می‌کنم دارم، دنبال چه کاری هستم، چقدر بودجه و وقت دارم و خلاصه جیک و پوک زندگی شغلی من بهم دادن که پر کنم و سریع هم زدن وارد سیستم کامپیوترشون کردن.
کیس منیجر من یه دختر آسیایی جوون خیلی خیلی خوش‌اخلاق به اسم هلن بود که طی یک ساعتی که با هم صحبت می‌کردیم خیلی بهم کمک کرد. از همه مهمتر، دو تا برنامه برام پیدا کرد که هر دوش کمک هزینه‌های خیلی خوبی به مهاجرا می‌ده. اولی که بهتر بود، برنامه‌ی Job Options BC بود. این برنامه حداکثر تا 10 هفته، هر هفته 5 روز تمام وقت، کلاس‌های آماده‌سازی برای بازارکار و آموزش‌های شغلی برای افراد می‌ذاره و به ازای هر روز هم که سر کلاس‌هاشون بری 50 دلار بهت می‌دن... یعنی ماهی 1000 دلار که مبلغ نسبتن خوبیه. علاوه بر اون، اگر نیاز به گذروندن دوره‌های خاصی داشته باشی، این سازمان هزینه‌ی اون کلاس‌ها رو هم مفت و مجانی برای شما پرداخت می‌کنه. اما برای شرکت توی دوره‌شون باید اقلن 4 هفته دنبال کار گشته باشی و پیدا نکرده باشی و من چون تازه شروع کردم، از ماه دیگه می‌تونم توی دوره‌هاشون شرکت کنم. البته هلن برای جلسه‌ی معرفی این برنامه که 2 اپریل برگزار می‌شه منو رجیستر کرد... تا بعدن برای شرکت تو کلاساش تصمیم بگیرم.
دومین برنامه، Skills Connect هست که برای شرکت توی کلاساش پولی بهت پرداخت نمی‌کنه، اما مثل برنامه‌ی قبلی، هزینه کالج یا احیانن دانشگاه شما رو می‌ده. البته باید دقت کنید که اگر از هر برنامه‌ی دولتی (مثل Skills Connect) استفاده کنید، دیگه برای شرکت تو دوره‌های Job Options واجد شرایط نیستین. برای همین کیس منیجرم بهم توصیه کرد اول دوره‌های Job Options رو برم و بعد اگر نیاز شد برم سراغ برنامه‌های دیگه.

یعنی نتیجه این شد که من یه ماه وقت دارم روی رزومه و کاور لترم کار کنم و ورک‌شاپ‌های مرکز YWCA رو شرکت کنم که خیلی چیزای خوبی هستن. از آموزش رزومه‌نویسی گرفته تا مهارت‌های مصاحبه شغلی، تا مهارت‌های شغل‌یابی و استراتژی‌های مختلف، نتورکینگ و از همه برای من مفیدتر، Career Exploration... این آخری درواقع یه جلسه‌ی خصوصیه که یه مشاور به شما کمک می‌کنه ببینی با خودت چند چندی! اصلن می‌خوای چیکاره بشی، هدفت در بلند مدت چیه و خلاصه در نوشتن یه پلن زندگی شغلی به شما کمک می‌کنه... و برای من که دنبال یه شروع 100٪ تازه هستم، این جلسه فکر می‌کنم خیلی مفید باشه و بهم کمک کنه یه دیدگاه کلی نسبت به آینده‌ی شغلیم برای خودم بسازم.

خدا رو چه دیدی، شاید تو همین یه ماه هم موفق شدم یه کار مناسب پیدا کنم... رزومه ی منم که پر از مهارت‌های عجیب و غریب و مختلف که البته باید برای هر شغل خاصی، یه جور خاصی هم دسته‌بندی و مرتبشون کنم.
علی‌الحساب فعلن از گنجینه‌ی جیب مبارک می‌خوریم که که کم‌کم هم داره به تهش می‌رسه... اما خیلی امید دارم که بتونم تا حداکثر دو ماه دیگه سر یه کار مناسب برم و اقلن هزینه‌هامون رو کاور کنم.

به امید کار پیدا کردن همه‌ی تازه مهاجرا
شاد باشید... عید همه‌تون مبارک :)

یادم باشد...

این پست رو فقط واسه دل خودم می‌نویسم... امیدوارم بزودی شرح حال همه‌ی دوستای منتظرم باشه.

برای اینکه یادم باشه خدا بهم لطف کرده و دارم تو یکی از بهترین و زیباترین نقاط دنیا زندگی می‌کنم.
برای اینکه یادم باشه هوای تمیزش رو عمیــــــق نفس بکشم.
برای اینکه یادم باشه این جاهایی که هر روز ازش رد می‌شم، همون تصاویر کارت‌پستالی‌ایه که همیشه از دیدنش آه حسرت می‌کشیدم.
برای اینکه یادم باشه هیچوقت این زیبایی و آرامش حالت تکرار نگیره و با اینکه جلوی چشممه فراموشش نکنم.

این روزا گاهی به خودم میام، انگار از خواب پریدم... یهو با ناباوری می‌گم: من اینهمه راه رو اومدم! اینهمه سختی رو پشت سر گذاشتم! و خدا ایــــــــــــــــــــنقدر بهم لطف داشته که مشکلات رو یکی یکی از جلوی پام برداشته و راهم رو هموار کرده... یادم باشه هر روز ازش تشکر کنم و فکر نکنم هر چی بدست آوردم فقط حاصل زحمت خودم بوده.

ممنونم خدای مهربون... امیدوارم شایسته باشم و بتونم از موقعیتی که درش قرار گرفتم به بهترین و صحیح‌ترین نحو استفاده کنم.


===============

پ.ن. اون آرایشگاهی که ریویوهاش رو خونده بودم رو رفتم و واقعن عـــــالی بود! هم فضاش، هم سرویسش، و هم کارش!
اسمش هست سالن 
Dona Lucia Esthetics و توی ونکوور 2 جا شعبه داره. یکی توی Kits، یکی هم تو داون‌تاون که من دومیش رو رفتم. یکی از نکات خیلی خیلی مثبتش هم اینه که می‌تونی بصورت آنلاین وقتت رو بگیری، سرویست و آرایشگری هم که می‌خوای باهاش کار کنی رو انتخاب کنی... بعد خودشون زنگ می‌زنن و کانفرم می‌کنن.
این هم وبسایتش اگر کسی خواست: http://www.donaluciaesthetics.com

شاد باشید :)

اسباب‌کشی به سبک ایرانی!

همونطور که قبلن گفته بودم، ما تیکه‌تیکه‌ی وسایلمون رو از حراجی‌های مختلف، از اقصی نقاط شهر خریده بودیم... قرار شد امروز با دوستمون راه بیفتیم و بریم از U-Haul یه تراک بگیریم و بریم همه رو جمع کنیم و ببریم بذاریم تو خونه.

اول صبح که خیلی خجسته و خوچحال پاشدیم رفتیم دم نزدیک‌ترین گاراژ یوهال تو خیابون Howe (داون‌تاون) که یالا یه تراک 10 فوتی به ما بدین.. یارو یه نگاه به ما کرد، یه نیگا به باقی مشتریا که از 3 شب پیش تراک رزرو کرده بود کرد، یه نیگا تو دوربین کرد... گفت عموجان... شما باید از قبل رزرو می‌کردین...
حالا ما هم به تک‌تک فروشگاه‌ها زنگ زده بودیم که جنس ما رو آماده بذار که اومدیم! 
بعد آقاهه دید ما رسمن از هفت دولت آزادیم، گفت بیا یه شماره بدم واسه دفتر مرکزیه، بگرده برانون یه جای دیگه همین نزدیکیا پیدا کنه که ماشین داشته باشه. ما هم زنگ زدیم و اوپراتورش بعد از کلی بالا و پائین کرده یه جا تو خیابون Hastings معرفی کرد. (برای ونکوور نشناس‌ها بگم که خیابون East Hastings یه جائیه شبیه محله‌ی لب خط! تنها جایی تو ونکوور که آدمای بی‌خانمان عجیب و غریب عین تو فیلما رو می‌بینی!) خلاصه ما هم هلک‌هلک پاشدیم رفتیم اونجا، ماشین‌و پارک کردیم رفتیم تو یه فروشگاه، دیدیم یه ورش صندلی ماساژور گذاشته، یه ورش Laundromatـه، یه ورش بازی کامپیوتری گذاشته، یه ورش خشک‌شوئیه، یه گوشه هم یه میز گذاشته، کامیون کرایه می‌ده!
خلاصه به سختی به جناب چینی حالی کردیم که فلانی ما رو فرستاده واسه تراک 10 فوتی، گشت و گشت و گفت بذار چک کنم... رفت تو حیاط پشتی و یه دقه بعد برگشت گفت، مشتری قبلی کمربند ایمنی تراک رو کنده و نمی‌تونیم بهتون بدیمش!
ما :|
دفتر مرکزی یوهال :|
فروشگاه‌هایی که منتظرمونن :|
بعدش گفت بذار ببینم دیگه کجا داریم... زنگ زد دفتر مرکزی و گفت چنینه و چنانه و اونا هم گفتن این طفلای معصوم از صبح علی‌الطلوع دارن می‌چرخن، بگو برن فلان شعبه‌مون، بهشون تخفیف هم می‌دیم که علاف شدن.
دوباره راه افتادیم رفتیم یه جای دورتر، دیدم یارو یه گاراژ داره تا چشم کار می‌کنه توش انواع سایزهای ون و کامیون پارکه! درحالیکه از دیدن این همه نعمت‌های الهی اشک شوق تو چشمامون حلقه زده بود بدو بدو رفتیم و نام و نشونیمون‌و دادیم و فاکتورمون هم شد 118 دلار... بعد گفتیم حالا لابد یه 10 درصد هم تخفیف می‌دن بهمون... یهو دیدیم آقاهه گفت، شرکت هم برای جبران بدقولیش یه چک 50 دلاری می‌فرسته دم خونه‌تون!
در همون حال که به ارواح مکتشفین کانادا و دولتش و وزیر مهاجرتش‌و کاستمر سرویسش درود می‌فرستادیم اومدیم دم ماشین دیدیم عه! جلوش 2 تا صندلی بیشتر نداره! جناب دوست که باید رانندگی می‌کرد، همسر هم که خیلی شیک رفت نشست جلو... بنده هم برای اینکه فک نکنم اومدم کانادا کسی شدم، به شیوه‌ی افغانی‌های محترم رفتم پشت کامیون سوار شدم! تازه افغانیا باد به کله‌شون می‌خوره، این بی‌انصاف‌ها که درش رو هم بستن و بنده با احساس کسایی که قاچاقی دارن سفر می‌کنن طی 3-4 ساعتی که تو شهر می‌چرخیدیم و جنس بار می‌زدیم، هی بالا و پائین افتادم و به در و دیوار خوردم! جالبه درست بالای سرم هم برچسب زده بود که: ایهاالناس! آدمیزاد نباید عقب کامیون بشینه، می‌افته می‌میره خونش می‌افته گردن ما! شما روحیه‌ی شاد منو در زیر این هشدار، تو تاریکی و قاطی یه مشت اسباب و وسایل تصور کن فقط!

خلاصه که، بالاخره ساعت 7 شب بعد از اینکه وسایل رو تو خونه خالی کردیم، آقایون رفتن که کامیون رو پس بدن و من هم چارزانو نشستم کف خونه و مشغول سر هم کردن پازلی به نام صندلی میزناهارخوری شدم! که اونم بعد از یکی و نصفی درست کردن، اومدن دنبالم‌و برگشتیم خونه‌ی دوستمون.
من قبلن فک می‌کردم فقط وقتی از آیکیا خرید کنی خودت باید سرهمش کنی... اما اینجا دیدم خیلی جاها اینطوریه و الان میزناهارخوری ما با صندلی‌هاش تو کارتن تکیه دادن به دیوار و هیشکی هم جون نداره بره طرفشون! فقط جای شکرش باقیه، بوفه‌مون رو همونی که تو فروشگاه بود خریدیم و خودش سرهم شده بود!

القصه، الان بنده، خسته و جنازه درخدمت شمام و می‌خوام برم تو سایت من و تو، آکادمی موسیقی گوگوش ببینم بلکه یه ذره حرص بخورم، خستگی خودم یادم بره!

باشد که ما همیشه همینطور خجسته و شاد باشیم و شما نیز هم!

تجربیات جدید

توی این پست می‌خوام در مورد 2 تا چیز بنویسم. اولیش یه سایت خیلی عالیه که برای ما به عنوان تازه‌وارد که با جایی اشنا نیستیم خیلی خیلی بدردبخوره و من خودم شخصن ازش خیلی استفاده کردم.

وبسایت Yelp.ca یه دایرکتوری بزرررررررررگ از Reviewـهائیه که مردم در شهرهای مختلف، در مورد مشاغل مختلف نوشتن. حالا این یعنی چی؟ یعنی خانوم x رفته فلان آرایشگاه، فلان کار رو کرده، ازش راضی بوده، میاد زیر اسم اون آرایشگاه تجربیات و نظراتش رو می‌نویسه و احیانن آرایشگری که باهاش کار کرده رو اسم می‌بره و از 1 تا 5 بهش امتیاز می‌ده.
یا اینکه آقای Y رفته فلان رستوران، از سرویس و کیفیت غذاش ناراضی بوده... می‌ره زیر اسم رستوران نظرش رو می‌نویسه و ایراداتش رو می‌گه و مثلن می‌گه فلان گارسن رفتارش بد بود با من و غیره و ذلک...
حالا، شمایی که دنبال یه سرویس خاص می‌گردی، هرررررررررر چی که فکرش رو بکنی، از مهدکودک تا فروشگاه... از شیر مرغ تا جون آدمیزاد... فقط کافیه کدپستی خونه‌ت رو بدی و نوع سرویس رو انتخاب کنی تا در مرحله‌ی اول تمام جاهایی که اون سرویس رو در اطرافتون ارائه می‌دن رو بهتون معرفی کنه، و در مرحله‌ی دوم امتیازات، رنج قیمت و نظرات کسایی که ازش استفاده کردن رو نشونتون بده.
یا اگر یه جایی رو بهتون معرفی کردن، اسم اون -مثلن- فروشگاه خاص رو توش سرچ کنی و ببینی دیگران در موردش چیا گفتن.

مورد دومی که می‌خوام در موردش بگم، نمایشگاه BC Home + Garden Show هست که هر سال توی استادیوم شهر ونکوور برگزار می‌شه. توی این نمایشگاه از سازنده‌های خونه، تا طراح‌های چیدمان داخلی و خارجی منزل، تا فروشنده‌های لوازم خانگی و مبلمان، حتی فروشنده‌های بعضی از خوراکی‌های خاص هم شرکت می‌کنن. امسال این نمایشگاه از 20 تا 24 فوریه برگزار شد که ما روز آخرش رو رفتیم و چیزای خوبی هم با قیمت‌های مناسب خریدیم.
مثلن من که برای تمیز کردن کف خونه و ضدعفونی کردن حمام و دستشویی به بخارشو معتادم، اینجا هیچ چیز خوبی زیر 300 دلار ندیده بودم. اما تو این نمایشگاه یه بخارشوی ایتالیایی خیلی خوب با کلی وسایل جانبیش و بدون تکس (اینش واسه ما از همه دلچسب‌تر بود! :دی) خریدیم 200 دلار. کلی هم چیزای مجانی گرفتیم! مثلن برای بیمه‌ی مستاجرها از یه غرفه سوال کردیم و اطلاعاتمون رو دادیم که بعدن باهامون تماس بگیرن، اونا هم یه دونه پتوی مسافرتی خیلی خوب بهمون دادن! تازه بگذریم از اینکه راه به راه Smoothie‌ و شکلات و میوه و بستنی بهمون تعارف می‌شد...
تمام مدت هم شوهای مختلف تو ساعت‌های مختلف برگزار می‌شد که از آشپزی گرفته تا نکاتی درباره طراحی داخلی منزل رو آموزش می‌دادن.

در کل تجربه‌ی جالبی بود و حتی اگر قصد خرید هم نداشته باشی می‌تونی با کلی آدمای جالب صحبت کنی و با فرهنگ مردم کانادا آشنا بشی. مثلن ما روی صندلی‌های استادیوم نشسته بودیم تا خستگیمون در بره، یه آقای مسن کانادایی اومد از جلومون به سختی رد بشه. بعد از اینکه با خنده کلی ازمون عذرخواهی کرد، یه 2-3 دقیقه هم وایستاد باهامون حرف زد و شوخی کرد و آخرش هم رقص‌کنان (!) رفت که بقیه‌ی نمایشگاه رو ببینه!
یا رفتارهای فروشنده‌هاشون که خیلی خوش‌برخوردن و اصولن از جلوشون که رد می‌شی اگر یه شوخی‌ای باهات نکنن و حتی یه کم سربه‌سرت نذارن، انگار روزشون شب نمی‌شه! :دی
یا دیدن رفتارهای کانادایی‌ها با بچه‌هاشون -که ماشالا هر کدوم هم 2-3 تا دارن!- برای من خیلی جالب بود... بچه‌هه هرکاری هم بکنه، هر طرفی هم که بره، هیچوقت پدر و مادرش دعواش نمی‌کنن، یا دستش رو نمی‌کشن دنبال خودشون ببرن. قشنگ دنبال بچه می‌رن، هر جا می‌خواد بره، هر چی رو می‌خواد ببینه و تا وقتی خطری متوجهش نباشه می‌ذارن برای خودش بچرخه و حال کنه! در عوض هیچ‌وقت هم هیچ بچه‌ای رو ندیدم که غر بزنه یا گریه کنه و بهونه‌ی چیزی رو بگیره، یا برای خریدن یه چیزی اصرار کنه. کلن خانواده‌هاشون خیلی مسالمت‌آمیز زندگی می‌کنن و آرامش دارن... لااقل ظاهرشون که اینطوریه.

خرید و خرید و خرید!

امروز دوباره رفتیم و با منیجر خونه درباره بازسازی واحدمون حرف زدیم. خیلی آقای خوبیه و حسابی باهامون راه اومده... من هم که پررو، حتی گفتم وان حموم رو هم عوض کنه! :دی حتی خودش گفت با اینکه آشپزخونه هنوز در شرایط خوبیه، من اون رو هم کلش رو براتون بازسازی می‌:کنم! کلن مثل اینکه خیلی از ما خوشش اومده! چون با اینکه ساختمون رنتاله، حتی کردیت چک و رفرنس هم از ما نخواست! خدا رو شکر! البته ممکنه یه دلیلش هم این باشه که 2 تا از آشناهای تازه‌مون تو همون ساختمون ساکن هستن... اما من که شدیدن به کارما معتقدم و ایمان دارم که هر چی با دید مثبت برم جلو، اتفاقات مثبت هم برام می‌افته و خدا رو هزار مرتبه شکر، تا به حال برامون همینطور بوده....

امروز کردیت کارتمون رو تحویل گرفتیم و من هم در اولین اقدام، یه خرید اینترنتی باهاش کردم. چون من تقریبن 50٪ لوازم آرایشی و همه‌ی کرم‌ها و Scrubهام رو از ایوروشه می‌گیرم و اومدم دیدم ای دل غافل، تو بریتیش‌کلمبیا اصلن شعبه نداره! اما توی وبسایتش که رفتم دیدم به‌به! بیشتر چیزایی که من می‌]خوام 40-50٪ تخفیف خورده و تازه کلی هم گیفت روش می‌دن و Shippingـش هم مجانیه! خلاصه که یه shopping Bag بلند بالا براش درست کردم و اون هم یه ریمل و دو تا ماگ و قاشقش + یه عالمه سمپل به فاکتورم اضافه کرد... همه‌ش با تکس شد 70 دلار! بدون تخفیف باید اقلن 150 دلار پول می‌دادم! (اسمایلی سجده‌ی شکر!!)

از اونطرف هم دیروز رفته بودم London Drugs که رسمن بعنوان فروشگاه مورد علاقه‌م معرفیش می‌:کنم! باقی لوازم آرایشم رو با کلی مخلفات (!) مثل یه ست برس آرایش و قیچی و وسایل مانیکور و... از اونجا گرفتم که طبق مقایسه‌های من، اینجا از همه‌ی فروشگاه‌ها قیمتش مناسب‌تر بود. همسر هم یه ریش‌تراش خرید و اون کنارش هم من دیدم یه ست سشوار و اتوی موی Conair رو حراج زده، شده 30 دلار! 
ما 3-4 روز پیش رفته بودیم آیکیا و لوازم خونه و آشپزخونه و ظرفای دم‌دستیمون رو خریده بودیم (کلــــــــــــــی خرید کردیم، شد 180 دلار!!!) اما هنوز برای پذیرایی و مهمونامون ظرف نخریده بودیم. من یه سرویس توی Canadian Tire پسندیده بودم که ست 4 نفره‌ش 80 دلار بود و من هم اقلن 2 دست ازش می‌خواستم، واسه همین هی دست دست می‌کردم که حراج بخوره، دیروز تو همون گیر و دار توی London Drugs دیدم عین همون ظرفا رو گذاشته تو حراج، هر دستش 30 دلار! 2 تا از اون هم اضافه شد به لیست!
خلاصه یه جوری شد که بیشتر کم و کسری‌های خونه‌مون رو از همین فروشگاه عزیز خریدیم... از همینجا از موسسین و دست‌اندرکارانش تشکر ویژه به جا میارم!

اما می‌خوام یه فروشگاه دیگه هم بهتون معرفی کنم که خودم اولش باورم نمی‌شد وجود داره!! فروشگاه Winners در یه کلام، یه Outlet بزرگ از همه‌ی مارک‌هائیه که فکرش رو بکنید... کیف، کفش، لباس، وسایل آرایشی و بهداشتی، زنونه، مردونه، بچگونه... از شیر مرغ تا جون آدمیزاد! با قیمت‌های عالی! مثلن فکر کن یه پیرهن شیک مارک CK که بیرون باشه باید 200-300 دلار پولش رو بدی، گذاشته 50 دلار! کفش‌ها از بهترین مارک‌های دنیا، دیگه خیلی گرون باشه 60-70 دلار! خلاصه که این فروشگاه رو بذارید کنار London Drugs و به سادگی قبله‌ی آمال بنده رو متصور بشید! :))
البته باید بگم من از این فروشگاه هیچی نخریدم‌ها! به جز یه قفسه برای توی حموم که وسایلمون رو توش بذاریم! چون چیزی لازم نداشتم و دلیلی نداشت الکی ولخرجی کنم! واقعن این چند وقته فقط چیزایی رو خریدم که بدون اون‌ها لنگ می‌موندم... یا حراج‌های خیلی خوبی خورده بودن و می‌ارزیدن... مثل همون کرم‌ها!

اما از خود ونکوور یه کم براتون بگم که اینروزا هواش آفتابی و بهاریه! دمای هوا تقریبن 10 درجه‌ست و آفتابش هم گرم و دلچسبه. ما هم که این چند وقته استاد پیاده‌روی شدیم و همه‌ش تو کوچه و خیابونائیم! اما جالبه با این وجود نه تنها لاغر نشدیم، بلکه جفتمون وزن هم اضافه کردیم! نمی‌دونم چرا هوای اینجا اشتهای آدم‌و باز می‌کنه! :دی

قبل از رفتن هم حالا که بحث معرفی گرمه، به خانومای عزیز یه شخصی رو معرفی می‌‌کنم که می‌تونه زندگیشون رو زیر و رو کنه! :))
سرکار خانوم Kandee Johnson یکی از آرایشگرهای خیلی معروف آمریکاست و یه وبلاگ داره که توش تمام ریزه‌کاری‌های آرایش و زیبایی رو مو به مو آموزش می‌ده... هر چیزی هم استفاده می‌کنه دقیقن مارک و شماره و حتی قیمتش رو هم می‌گه! از آرایش صورت تا مراقبت‌های پوست و مو و درست کردن مو و... خیلی هم Cute و ناز و مهربونه و کلی طرفدار داره!
وبلاگش رو از اینجا بخونید و ویدئوهای آموزشیش رو از اینجا ببینید... امیدوارم به کارتون بیاد... من که خیلی دوستش دارم...

شاد باشید و پرانرژی!

کلن... همینجوری...

اینجور که بوش میاد ما تا دوم سوم مارچ باید همچنان در حال مهمونی‌بازی باشیم! خونه‌ای که گرفتیم خیلی خونه‌ی خوبیه، اما نیاز به یه سری تعمیرات داره که منیجر ساختمون گفت هرچیش رو بخواین براتون درست می‌کنم، ولی خب باید آخر ماه مستاجر الان بره، بعدش هم یکی دو روز کار داره خونه.
فقط خوبیش اینه که ماه فوریه 28 روز بیشتر نیست... اقلن یه کم زمان مونده به آخر ماه کمتر می‌شه!

تقریبن همه‌ی وسایل خونه رو خریدیم و تو خریدشون هم خیلی شانس آوردیم و به حراج‌های خوبی خوردیم! مثلن از فروشگاه MOE'S یه مبل L چرم اصل خریدیم که قیمت اصلش 4000 دلار بود و با تخفیف شده بود 1400 دلار... جالب‌تر اینکه پای صندوق معلوم شد قیمتش در واقع 1800 دلاره، اما چون ما با اون قیمت دیده بودیم، همون‌و بهمون دادن. تازه کوسن‌های 40-30 دلاری فروشگاه هم حراج شده بود دونه‌ای 5 دلار! البته 3 تاش رو به ما روی مبل مجانی داد، اما خودمون هم چند تا دیگه برداشتیم!
یه سری از وسایل رو هم، مثل میز تلویزیون و تخت و Head Boardـش، با تستر و اتو و جاروبرقی و سرویس قابلمه، به واسطه‌ی دوستمون از Future Shop گرفتیم که قیمتش برامون خیلی مناسب دراومد. تلویزیون‌مون رو هم از توی همون Clearanceهای Future Shop با تقریبن یک سوم قیمت اصلش خریدیم!

اما چیزی که برای من خریدش خیلی سخته لوازم آشپزخونه‌ست! آخه من موندم مگه یه آبکش استیل چیه که 70 دلار؟!! دیگه خیلی بخواد منصفانه قیمت بده، 30 دلار! من که دیگه کم‌کم تصمیم گرفتم کلن برنج آبکش درست نکنم و با کته خوردن سر کنیم! :دی
سرویس چاقویی که سرش به تنش بیارزه 500 دلار! (خوبه این یه قلم‌و با خودم آوردم!) از اینا که باهاش سیر له می‌کنن، 15 دلار! (اینو هم تو سایت آیکیا دیدم داره 5 دلار) کلن طرف Kitchen Utensils نمی‌شه رفت! حالا گفتم به عنوان آخرین تیر ترکش یه سر هم برم یکی از این دلار استورها، اگر اونجا هم جنس با کیفیت همین قیمتا باشه دیگه باید دلو زد به دریا و خرید!

یه کار دیگه هم که کردم اینه که فرم‌های Direct Deposit‌ رو از سایت اداره مالیات گرفتم تا وقتی رفتیم خونه‌ی خودمون پرش کنم و ببرم دفترشون تحویل بدم. البته پست هم می‌شه کرد، ولی اینجوری سریع‌تره. خوبیش اینه که می‌تونی شماره حسابت رو بدی و هر 3 ماه یه بار مستقیم پول رو بریزن به حسابت و نیاز به پست کردن چک و نقد کردن و این دنگ و فنگاش نیست.

دیگه باقیش همون کارای روزمره‌ست... سعی می‌کنم اگر باز هم خبری شد که فکر کردم ممکنه براتون مفید باشه اینجا بنویسم :)

سفرنامه

خب... بالاخره بعد از چند روز یه فرصتی دست داد تا من از مراحل سفرمون و اینکه چیا شد و چطور به ونکوور رسیدیم براتون بگم.

ما پروازمون با لوفتانزا بود، با یه استاپ توی فرانکفورت که حدودن 4-5 ساعت فاصله‌ی بین پروازهامون بود. باری برای فریت کردن نداشتیم و همه‌چیز رو تا اونجا که وزنمون اجازه می‌داد با خودمون آوردیم و باقیش رو گذاشتیم دوست و آشناها برامون یا بیارن، یا پست کنن.
بارهامون هم نفری یه چمدون بود که یکیش 17 کیلو بیشتر نشده بود، چون توش فرش بود و خیلی جاش رو گرفته بود... یکیشون هم حدود 22 کیلو بار توش جا شده بود. با نفری یه دونه از این ساک‌های چهارخونه پلاستیکی مانند که خودش هیچ وزنی نداره، اما هر کدوم نزدیک 26 کیلو شده بود!! دو تا هم چمدون سایز کابین دستمون بود که اقلن 13-14 کیلو بود هرکدومش! خلاصه که قشنگ با این دید رفته بودم که باید کلی بارهام رو بذارم زمین... و داشت همین هم می‌شد... از اون دو تا ساک بزرگ مجبور شدیم تا 3 کیلو کم کنیم و تازه هنوز به وزن کردن ساک‌های دستی نرسیده بودیم که همون امدادهای غیبی که منتظرش بودم از راه رسید و یکی از مسئولین ارشد لوفتانزا آشنا دراومد و خلاصه همه‌ی وسایلمون رو رد کرد! اما واقعن توصیه می‌کنم بار اضافه نبرید که خیلی استرس و اعصاب خوردی داره و کلی باید پول اضافه بار بدید! و البته زود هم برید... ما با اینکه رسیدنمون توی فرودگاه دقیقن مصادف شد با اعلام کانترهای لوفتانزا، ولی حدود یه ساعت تو صف وایستادیم تا به کانتر رسیدیم!!

بعد از همه‌ی این مراحل رفتیم و سوار هواپیما شدیم. پروازهای لوفتانزا نسبتن خوبن. صندلی‌ها راحته، پشت گردنی هم داره... البته ما تو تمام سفرهامون از این بالش‌های طبی مخصوص دور گردن می‌بریم که خیلی باهاش راحته آدم... توی پرواز هم اینترنت داره، اما به‌شرطی که یا کردیت کارد داشته باشی و براش پول بدی، یا مایل داشته باشی و با مایل‌هات براش پول بدی...توی پرواز با هواپیمای ایرباس 340 تو بخش اکونومی برق برای شارژ دستگاه‌ها ندارید. ولی اگر اشتباه نکنم ایرباس 380 کنار تلویزیونش شارژر USB داره. (اینا رو تو همون سایت SeatGuru که گفتم می‌تونید ببینید)

غذاهای لوفتانزا خیلی عالیه! ما هم که سفارش غذای ویژه داده بودیم (Muslim Food) و خوبیش این بود که موقع سرو غذا اول میاوردن مال ما رو می‌دادن، بعد می‌رفتن سراغ بقیه. کیفیت و طعم غذاها خیلی خوب بود و از انواع مرغ و ماهی و سبزیجات بود. بیشتر سبک غذاهای هندی و تایلندی بود که من جفتش رو خیلی دوست دارم.
راه به راه هم که نوشیدنی سرو می‌کردن که از انواع نوشیدنی‌های الکلی تا چای و قهوه و آبمیوه توش بود. مهماندارها هم خیلی خوش‌برخورد و مهربون هستن.

توی فرانکفورت به محض رسیدن باید برید دنبال تابلوهای Connection Flights و بگردید ترمینال و گیت پرواز بعدیتون رو پیدا کنید. چون فرودگاه فرانکفورت قد یه شهـــــــــــــره و ما فقط نیم ساعت پیاده می‌رفتیم تا به گیت برسیم. قبل از گیت هم بازرسی ساک‌های دستی دوباره انجام می‌شه که خیلی دقیق هستن و مو رو از ماست می‌کشن.
بعدش هم دم گیت یه سیستمی گذاشته بودن که ساک دستیت رو می‌ذاشتی توش، اگر از سایز نشون داده شده بزرگتر بود اصلن توش نمی‌رفت! یا وزنش اگر زیاد بود ایراد داشت. اما خوبیش این بود که همونجا اعلام کرد ساک‌هایی که از این استاندارد بزرگتر باشن رو مجانی تگ می‌زنن و می‌دن توی بار. ما تا اینجای سفر پول همراهمون رو دو بخش کرده بودیم و تو ساک‌های دستی بود. اینجا پولا رو درآوردیم و گذاشتیم توی جیب داخلی کت همسر که زیپ هم داشت، و چمدونا رو تحویل دادیم و سبک‌بار و خوشحال رفتیم سوار شدیم.

مرحله‌ی آخر، فرودگاه واقعن زیبای ونکوور بود که عین یه موزه می‌مونه و هر طرفش رو نگاه می‌کنی مجسمه و آب‌نما و تابلوی نقاشیه! توی فرودگاه برای نیوکامرها و مهاجرهای تازه وارد یه تابلو زده و مسیر جدایی رو می‌رن، اینجا پاسپورت و ویزا رو چک می‌کنن و فرم اظهارنامه‌ای که توی پرواز بهتون دادن رو ( برای اظهار مواد خوراکی خاص یا پول همراهتون) کنترل می‌کنه و  تندتند چند تا سوال می‌پرسه فقط و آخرش هم یه مهر می‌زنه تو پاس و یه Welcome to Canada بهتون می‌"گه!
بعدش می‌رید بارهاتون رو تحویل می‌گیرید و با چرخ میاید دم قسمت Immigration. اینجا یه محوطه درست کردن که بارها رو می‌ذاری و مدارک مورد نیازت رو برمیداری و می‌ری داخل. اول یه آفیسر خیلی خیلی خوش‌اخلاق دوباره بهتون خوش‌آمد می‌گه و شهری که می‌]خواین توش اقامت کنید رو می‌پرسه و بهتون کلی توضیح می‌ده و یه عالمه بروشور می‌ده و یه شماره هم می‌زنه زو پاستون و می‌شینید تا صداتون کنن. اینجا هم برگه‌های لندینگ و خلاصه همه‌ی چیزایی که باید تحویل بدید رو ازتون می‌گیره. البته چیزی که برای من جالب بود این بود که ظاهرن توی ونکوور فرم‌های گمرکی (B4a) رو نمی‌خوان! از ما که نگرفتن!
اینجا هم 3-4 دقیقه کار دارید و بعدش هم باز دوباره هی Welcome to Canada تحویلتون می‌دن و با سلام و صلوات شما رو راهی می‌کنن از مرکز برید بیرون. بعد از اون، میاید به قسمت Cashier که میزان پولای اظهار شده‌تون رو می‌پرسه و ورودشون رو به کانادا از طریق قانونی ثبت می‌کنه. اینکار برای اینه که از پولشویی جلوگیری بشه و اصلن فک نکنید مالیاتی چیزی بهش تعلق می‌گیره. مبلغ دقیق رو بگید که بعدن موقع باز کردن حساب بانکی، از فرودگاه استعلام می‌کنن و اگر پول بیشتری بخواین به حساب بریزید باید توضیح بدید از کجا آوردینش و دردسر داره.

از اینجا دیگه شما به اختیار خودتون هستید. اگر کسی دنبالتون بیاد از خروجی که رد بشید به قسمت Greeting می‌رسید و اونجا باید ببینیدش. وگرنه برای استفاده از وسایل نقلیه عمومی یا تاکسی، تابلوهای مربوطه رو دنبال کنید و اینبار دیگه جدن به کانادا خوش اومدین!

خریدنامه!

فردا یه هفته‌ست که ما وارد کانادا شدیم. تو این یه هفته تمام کارهایی که در اول ورد باید انجام می‌شد رو کردیم. از گرفتن سین نامبر گرفته تا باز کردن حساب و فرستادن فرم‌های بیمه پزشکی و... همچنان مهمون دوست خوبمون هستیم و با لطف زیادش بهمون اجازه نداده با عجله یه جایی رو بگیریم که بعدش پشیمون بشیم. فعلن مشغول بررسی فروشگاه‌ها هستیم و کم‌کم قیمت‌های مناسب واسه وسایل خونه رو شناسایی می‌کنیم.

یه چیزی که در مورد کانادا جالبه اینه که علاوه بر اون حراج‌های بزرگ سالیانه، همیشه توی فروشگاه‌ها یه قسمت هست که اجناسش تخفیف خورده. از 15٪ بگیر تا 40-50٪. مثلن امروز توی فروشگاه Home Sense بخش سرویس خواب‌هاش تخفیف‌های خوبی داشت و سرویس‌های روتختی و لحاف و روبالشی خیلی خوب رو 70-80 دلار می‌شد توش خرید. یا بالش‌هایی که درحالت عادی 40-50 دلار پولشونه رو ما 4 تا خریدیم شد 85 دلار. (من کلت روی بالشم خیلی حساسم و باید یه چیزی باشه که خیلی روش راحت باشم... بالش‌های این سبکی هم خودم که زیر 60 دلار ندیدم!) این در واقع همون قضیه Flyerهائیه که قبلن در موردش مفصل نوشته بودم. اما علاوه بر همه‌ی این حراج‌ها و تخفیف‌ها، یه حراج مخصوص آخر فصل و تعویض جنس‌هاشون دارن به اسم Clearance. که یه سری اجناسی که ازش به تعداد خیلی کم تو انبار مونده، یا مدل‌های جدیدترش اومده رو روش برچسب Clearance می‌زنن و با قیمت‌های خیلی عالی می‌فروشن. یا اینکه یه دفعه یه حراج‌های ویژه می‌ذارن که دم در فروشگاه می‌نویسن علاوه بر -مثلن- 20٪ تخفیفی که همه‌ی اجناس خوردن، یه تخفیف Extraی 40٪ی هم برای مدت محدود بهش اضافه می‌شه.

خلاصه که تا اونجایی که من فهمیدم، خرید کردن اینجا قلق خاص خودش‌و داره و باید مدام پیگیر باشی تا dealهای خوب گیرت بیاد... و واقعن عجب چیزای خوبی می‌شه توش پیدا کرد!

.
.
.
.

چند تا از دوستان تا بحال بصورت خصوصی از من در مورد روش‌ها و شرایط جدید مهاجرت پرسیدن. راستش من از وقتی پرونده‌ی خودمون به نتیجه رسیده دیگه پیگیر قضایای پرونده‌های مهاجرتی نیستم. فقط می‌دونم لیست رشته‌های جدید قراره 4 می منتشر بشه. 
بهترین توصیه‌ای که واسه این دوستان دارم اینه که بخش مهاجرت سایت اپلای ابرود رو مطالعه کنن. از این آدرس می‌تونید اطلاعات بروز و دست اول از نحوه‌ی گرفتن پرونده‌های جدید رو بدست بیارید.

Welcome to Beautiful British Columbia!

بله... بالاخره وارد ونکوور شدیم. شهر قشنگ و تمیز و مهربون! واقعن تو این چند روزه هر کسی رو دیدیم باهامون فوق‌العاده مهربون بوده و خیلی خوش‌برخود و خوب راهنمائیمون کرده. البته یه چیزی که به این لذت بردن کمک کرده زبان بوده! واقعن خدا رو شکر می‌کنم که سال‌هاست یادگیری زبان رو جدی گرفتم و الان به قدری راحت و روون و با لهجه‌ی خوب باهاشون صحبت می‌کنم و ارتباط برقرار می‌کنم که تا اسمم رو نمی‌گم کسی نمی‌فهمه اهل همینجا نیستم!

تو این 2-3 روز هوای ونکوور ابری و بارونی بوده، اما برای منی که قبلن تو چنین هوایی با هفته‌های پشت هم ابری و بارونی زندگی کردم نه تنها ناراحت‌کننده نیست، بلکه راستش رو بخوام بگم، اصلن نبود خورشید رو حس نمی‌کنم! هوا هم خیلی معتدل و خوب بوده و یه کاپشن سبک برای بیرون رفتن کافیه.

ما فعلن منزل یکی از دوستای خیلی خوبمون توی داون‌تاون ونکوور هستیم و به دنبال یه جای فرنیش موقت برای یکی دو ماه هستیم. چون گرفتن جای دائمی وقتی هنوز نمی‌دونی کجا قراره کار کنی یه کم ریسکیه. اینجوری می‌شه بعد از کار پیدا کردن، همون سمت محل کار دنبال خونه گشت. تو این دو روز و با موردهایی که دیدیم هم متوجه شدم با ماهی 1000 تا 1200 دلار آپارتمان‌های یه خوابه‌ی مبله‌ی خیلی خوبی تو همین منطقه‌ی داون‌تاون و West End می‌شه پیدا کرد و امروز با دوتاشون قرار داریم که بریم و خونه‌شون رو ببینیم. 

برای بازکردن حساب بانکی هم وقت گرفتیم و کامل هم می‌دونیم چی می‌خوایم و فقط باید بریم و کارهاش رو انجام بدیم. تنها چیزی که یه کم به ضررمون شد اینه که روز ورود ما نسبت دلار کانادا و آمریکا که ما آوردیم 1 به 1 بود، اما الان هر 1000 دلار آمریکا رو با 993 دلار کانادا چنج می‌کنن. برای همین ما فقط یه کم از پولمون رو چنج کردیم و آقای صراف (که ایرانی هم هست و با خانومش توی پرواز آشنا شده بودیم!) تلفنمون رو گرفت تا هر وقت نرخ بهتر شد بهمون خبر بده. ایشون هم خیلی بهمون لطف داشت و با وجود اینکه از صبح که ما تماس گرفتیم تا وقتی رفتیم پیشش نرخ از 995 رسیده بود 992، باز همون 995 رو باهامون حساب کرد.

برای پلن موبایل هم موبیلیسیتی یه آفر داشت که پلن همه چیز Unlimitedـش رو به جای 45 دلار، 30 دلار می‌داد و ما برای دو ماه گرفتیمش. منتها یه چیزی که خیلی ناراحتم کرد این بود که سیم‌کارتش با گوشی نازنین من که جونم بهش بنده مچ نبود و مجبور شدم یه گوشی ارزون 170 دلاری، با 100 دلار تخفیف همون آفره، ازشون بردارم تا یه فکری برای خرید یه گوشی خوب بکنم. دلم می‌سوزه که گوشیم‌و همین چند ماه پیش 530 دلار خریده بودم! T.T البته فروشنده‌ی مغازه که ایرانی هم بود بهم گفت هر وقت بخوام گوشی رو برام به همون 80 دلاری که خریدم می‌فروشه.
خلاصه که خدا رو شکر این مدت هر کسی چه ایرانی و چه خارجی به تور ما خورده خیلی کمک حالمون بوده و کارمون رو راه انداخته.

برامون دعا کنید زودتر یه جای خوب و یه کار خوب پیدا کنیم، منم قول می‌دم هرکدومتون اومدین اینوری، برای روزای اول و گیج و ویجی و بی‌پناهی، مهمون خودم باشید :)

آلزایمر!!

فک کنم از شدت فشارهای روحی و روانی این چند وقت اخیر دچار آلزایمر زودرس شدم! تو این هفته بعضی از وبلاگ‌های دوستان رو که دیر به دیر آپ می‌:کنن وقتی می‌خوندم اصلن یادم نبود که قبلن باهاشون آشنا بودم! حتی به یکی دو تاشون پیغام دادم که به پیوندام اضافه‌شون کنم، بعد اومدم دیدم قبلن اضافه‌شون کردم!! (MEGA Face Palm!!)

ولی خدا رو شکر کارها داره کم‌کم انجام می‌شه. چمدون‌ها تقریبن بسته شده و فقط لوازم دم دستی باقی موندن، کارای خرده‌ریز مثل خریدن تبدیل خروجی برق و پرینت گرفتن عکس فرش و طلاهایی که داریم همراهمون می‌بریم و لیست چیزایی که باید تو فرم B4a نوشته بشن و خرید نهایی دلار هم انجام شده. دیگه فقط مونده برگزار کردن مهمونیایی که چپ و راست دعوت می‌شیم و خداحافظی‌ها!

راستی ما همه‌ی دلارامون رو دلار آمریکا خریدیم، چون قیمت دلار کانادا تو ایران خیلی غیرمنطقیه و تصمیم داریم تو ونکوور توی یه صرافی ارزمون رو چنج کنیم. (به توصیه ی هر کی که من تو کانادا می‌شناسم بهتره دلارتون رو توی بانک چنج نکنید، نرخ صرافی‌ها برای تبدیل خیلی بهتره... مخصوصن روی مقادیر زیاد پول) فقط برای یکی دو روز اول نزدیک 1000 دلار کانادا گرفتیم.
این اولین باره من دلار کانادا رو از نزدیک می‌بینم! واقعن یکی از قشنگ‌ترین اسکناس‌هاییه که تا بحال دیدم! البته این‌ها اسکاناس‌های جدیدشونه، قدیمیا رو کماکان ندیدم و نمی‌دونم همینجوری باکیفیت و خوشگل (!) بودن یا نه!

راستی یه سوال... من شنیده بودم برای گرفتن چرخ‌دستی توی فرودگاه باید سکه‌ی دو دلاری همراهمون باشه... ولی یادم نیست این مسئله واسه فرودگاه تورنتو بود یا ونکوور! (از وضعیت حافظه‌م هم که گفتم براتون! :| )
اگر کسی در این مورد چیزی می‌دونه ممنون می‌شم راهنمائیمون کنه، چون با این یه خروار باری که ما داریم می‌بریم اگر نتونیم از چرخ‌دستی استفاده کنیم باید تو همون فرودگاه اتراق کنیم و توان 10 متر راه رفتن رو هم نخواهیم داشت!!

ونکووری‌ها

من خیلی وقته تو دنیای وبلاگ و وبلاگ‌نویسی هستم و 3-4 سالی هست وبلاگ می‌نویسم... توی این یکی 2 سال اخیر وبلاگ‌های در مورد مهاجرت به کانادا رو زیاد خوندم، اما اکثر وبلاگ‌نویس‌های فعال در این مورد یا مهاجر کبک هستن، یا مقصدشون تورنتوست... تک و توک بچه‌های ساکن ونکوور یا خیلی کم آپدیت می‌کنن، یا کلن وبلاگشون منروکه شده!

واقعن چرا؟

نکنه کار و زندگی تو ونکوور اینقدر سخته که دوستان فرصت وبلاگ‌نوشتن ندارن؟ یا شایدم برعکس.. اینقدر راحته که عزیزان راحت‌طلب شدن و حس نوشتن ندارن دیگه! :دی
البته خب نسبت تعداد مهاجرهایی که به ونکوور می‌رن خیلی کمتر از تورنتو و مونتراله که اکثرن برمیگرده به بازار کار گسترده‌تر تورنتو و روش مهاجرت کبک که بعضی رشته‌هایی رو می‌پذیره که دیگه تو لیست فدرال نیستن... که البته خیلی از مهاجرهای کبک هم بعدن سر از تورنتو درمیارن (مثل لاله که از اواسط وبلاگ‌نویسیش تا امروز می‌خونمش و خیلی نوشته‌هاش و دوست دارم... این وسط یه سوء استفاده هم بکنم و ازتون بخوام برای سلامتی همسر نازنینش دعا کنید.)... ولی دیگه اینقدر کم هم نیست که تو اینترنت قحطیشون بیاد! حتی تو اپلای ابرود هم من یکی دو نفر رو بیشتر تو ونکوور نمی‌شناسم!

من شخصن قول پیشاهنگی می‌دم وقتی که رسیدم نوشتن رو کنار نذارم و هر چیز تازه‌ای رو تجربه می‌کنم اینجا بنویسم تا اگر احیانن یه بنده‌خدایی مثل ما مقصد ونکوور رو انتخاب کرد، اینقدر با کمبود اطلاعات مواجه نباشه!... شما هم اگر وبلاگ ونکووری‌های فعال رو می‌شناسید به من معرفیشون کنید که الهی یک در ایران، 100 در کانادا نصیبتون بشه!


پ.ن. به قسمت لینک‌های مفید یه سایت جدید اضافه کرد: Groupon... برای همه‌ی شهرهای کانادا هم هست، فقط باید شهرتون رو انتخاب کنید و از آفرها و Dealهای فوق‌العاده‌ش استفاده کنید.

روزهای آخر...

حدود 20 روز به رفتنمون باقیمونده. این روزها بیشتر وقتمون به جستجو برای خونه یا اقامتگاه موقت می‌گذره و البته درکنارش مشغول جمع کردن وسایل و بسته‌بندی‌شون هم هستیم.

هر چی حساب کردم دیدم برای 20-30 کیلو بار، ارزش نداره هزینه و دردسر فریت رو به جون بخریم... هر چی رو تونستیم در حد بار مجازمون همراهمون ببریم که هیچ، باقیش رو می‌ریم از همونجا می‌خریم. فعلن یکی از چمدون‌ها رو هم کامل بستیم و وزن کردیم و گذاشتیم گوشه‌ی اتاق که هر روز زل‌زل نگاهمون می‌کنه و بدتر باعث می‌شه دلشوره‌ی باقی ساک‌ها بیفته به جونم! 2 تا چمدون سایز 1 هم برای کابین خریدیم که می‌خوام تا جا داره پرش کنم و به امید امدادهای غیبی برم فرودگاه، اما وسیله‌های حیاتی رو توش نمی‌ذارم که اگر وزنشون کردن و گیر دادن، بتونم خالیشون کنم.
توی گشت و گذارهای اینترنتی هم یه خونه‌ی مناسب پیدا کردیم و با صاحبش که یه خانم هندی بود با ایمیل مکاتبات مفصلی داشتیم... ظاهرن از ما خوشش اومده، حالا می‌خوام وقتی رفتیم بریم سراغش و اگر خونه‌ش اجاره نرفته بود همون‌و بگیریم. البته کلن مورد خوب برای اجاره زیاده، ولی باید همونجا باشی و از نزدیک ببینی و با صاحبش صحبت کنی، چون واقعن دیگه خونه رو نمی‌شه از راه دور اجاره کرد!

حقیقتش باقی اوقات روز هم به بطالت و پای کامپیوتر می‌گذره، چون یه کم زیادی دلشوره داشتن باعث می‌شه همه‌ی کارا رو 6 ماه پیش کرده باشی و الان تنها کارت این باشه که صبح تا شب بشینی فیلم و سریال ببینی. بعد از کریسمس هم که سریال‌های پائیزی دوباره شروع شده و سریال‌های زمستونی هم در راهه و... خلاصه دانلود منیجر ما بیکار نمی‌مونه!

تنها دلشوره‌ای که الان دارم اینه که باید تو یه فرصت خیلی کم وسایل اصل کاری یه خونه رو تک و تنها بخرم! برای همین یه لیست تهیه‌کردم از چیزایی که به محض ورود لازم داریم، مثل قابلمه و لوازم اصلی آشپزخونه، یا اتو برای لباس‌هایی که از کیسه‌های وکیوم‌شده بیرون میان! و البته یه لیست هم باید تهیه کنم از کارهایی که تو 2-3 روز اول ورود باید انجام بدیم... آهان، حول و حوش محلی که قصد داریم خونه بگیریم هم یه شعبه از بانک اسکوشیا رو پیدا کردم که کارمند فارسی‌زبان هم داره و قصد دارم برای باز کردن حساب بریم اونجا. بالاخره هر چی هم زبانمون خوب باشه، اگه یکی باشه که پروسه‌ی پیچیده‌ی بانکیشون رو به زبون خودمون برامون توضیح بده خیلی بهتر شیرفهم می‌شیم!
.
.
.
آقای کنی هم که این روزا سرش گرم معرفی کتگوری‌های جدید برای مهاجرته! نیست آخه همینا رو خیلی خوب اداره کردن و N نفر رو پا در هوا و معطل نذاشته، خب باید هم به فکر گرفتن پرونده‌های جدید باشه!
امیدوارم دوستایی که پرونده‌شون هنوز در جریانه هر چه زودتر به نتیجه برسن و اونجا دور هم جمع بشیم.

مهاجر صفر کیلومتر هستیم... اما نه زیاد!

برای این مطلب هیچ منبع خاصی ندارم، و در عین حال تو لایه‌های زیرین اکثر وبلاگ‌هایی که نویسنده‌هاشون سابقه مهاجرت -به هر کشوری- رو داشتن، به نوعی دیده می‌شه.
ما ایرانی‌ها به خاطر سبک خاص زندگیمون، اکثر مواقع به ظواهر خیلی اهمیت می‌دیم. چی می‌پوشیم؟ خونمون کجاست؟ وسایل خونه‌مون چه شکلیه؟ شغلمون چقدر دهن‌پرکنه؟... اما چیزی که از الان برای من 100٪ عین روز روشنه، اینه که برای داشتن مهاجرت موفق باید این ظواهر رو دور ریخت. وقتی می‌گم قصد دارم از صفر شروع کنم، به معنای واقعی باید از صفر شروع کرد.

بله... من بعنوان یه متقاضی که درخواستم پذیرفته شده، اقلن 3-4 سال سابقه‌ی کاری خوب دارم، تحصیلات دارم، اما به دو دلیل قصد ندارم تو رشته‌ی خودم ادامه‌ی کار بدم. اول، اینکه شغل من با اینکه توی ایران خوب و پردرآمد بوده، اما بخاطر جبر موقعیتی درش قرار گرفتم و هیچوقت بهش علاقمند نبودم. دوم هم اینکه مدرک رسمی براش ندارم و با اینکه خیلی توی کارم وارد بودم، الان تنها چیزی که ثابت می‌کنه من اینکار رو بلدم رزومه‌ایه که خودم نوشتم و سابقه‌ی کاری که اون سر دنیا و غیرقابل بررسیه!
از دید من، هیچ اشکالی نداره یکی دو سال یه کار ساده انجام بدم و درکنارش درس بخونم تا با تحصیلات کانادایی و احتمالن آشناهایی که تو این مدت از طریق همون درس خوندن و یا احیانن انجام پروژه‌های دانشجویی پیدا می‌کنم، بعدن به شغل دلخواهم برسم. (بقول یکی از دوستان، فکر Networking باش که مدرک و رزومه آبه!)
یا هیچ اشکالی نداره اگز یه هفته‌ای خونه‌ی من پر از وسایل شیک و لوکس نشه... می‌شه صبر کرد و کم‌کم و توی حراج‌ها و با اطلاعات توی فلایرها، با قیمت مناسب، بهترین وسایل رو خریداری کرد... شاید شش ماه، یه سال طول بکشه، ولی کسی تا حالا از بی مبل و تلویزیون موندن نمرده که ما دومیش باشیم! :دی

خلاصه‌ی کلام، برداشت من از اونچه تا حالا دیدم و شنیدم اینه که یه مهاجر باید کم‌توقع‌ترین آدم دنیا باشه. این به هیچ وجه به معنای نداشتن بلندپروازی نیست! بلکه برعکس... باید با سعی و تلاش از همون نقطه‌ی صفر به دنبال رسیدن به بالاترین جاها باشه، اما بزرگترین همراهش توی این مسیر، صبره و صبر!


پی‌نوشت: توی دو تا پست قبلی از دلایلی که برای انتخاب ونکوور داشتم، نوشته بودم. اما بعد از اینکه دیشب یکی از دوستای باتجربه برام کامنت گذاشت که دلایلم بیشتر شبیه خیالبافیه، خیلی بهش فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که: خیالبافی نیست... توجیهه!

این اولین بار نیست که من از ایران خارج می‌شم و همین الان هم یکساله که دارم خارج از ایران زندگی می‌کنم، توی یه شهر ساحلی با آب و هوای معتدل و سرسبز و بسیار زیبا! من می‌دونم که شاید نداشتن خونه‌ی بزرگ و نوساز و نداشتن شغل درجه‌ی یک در یکی دو سال اول برام مهم نباشه، اما اینکه تو چه محیطی باشم به شــــــــدت و خیلی خیلی زیاد روم تاثیر می‌ذاره! هیچ چیزِ قابل تعمیمی هم نیست و فقط مختص به خود فرده... و من می‌دونم برای اینکه دچار اون افسردگی اول مهاجرت نشم، باید تو یه محیط اشنا باشم... جایی که از بودن درش لذت می‌برم و خدا رو صدهزار مرتبه شکر به خاطر سرویس‌های گوکل مپ و گوگل استریت که می‌تونی بری تو یه عصر آفتابی تو خیابون‌های شهر مقصدت قدم بزنی و شکت در مورد آشنا و دلنواز بودن محیطش به یقین تبدیل بشه! (اینکار رو برای تورنتو و مونترال و کلگری هم کردم...)
البته داشتن آشناهایی که 30-40 سال توی ونکوور زندگی کردن و گرفتن راهنمایی‌های خیلی مفیدشون هم بی‌تاثیر نبوده... اینکه چطور با کمترین هزینه و با بلد بودن اینکه از کجا خرید کنی و چطور خرید کنی، می‌تونی یه زندگی ساده و راحت رو داشته باشی... و خوشبختانه ما با کمک این عزیزان یه تصویر واقع‌گرایانه و خوب از خرج و مخارج روزمره‌مون توی ونکوور بدست آوردیم و با استفاده از تجربیات باارزششون داریم قدم به شهری می‌ذاریم که انگار نه انگار دفعه‌ی اولمونه و با خیابون‌ها و فروشگاه‌ها و پیچ و خم‌هاش تا حد خیلی زیادی آشنا هستیم.

انتخاب شهر مقصد

درسته که انتخاب کشور قدم اول برای مهاجرته، اما قدم اصلی، انتخاب شهر مقصده... اوایل که پرونده رو تشکیل داده بودیم، به توصیه‌ی بسیاری از کسایی که شهروند یا در راه مهاجرت کانادا بودند، انتخاب واضح رو کردیم: تورنتو.
اما آدم محققی که من هستم، بعد از مدتی جهت پیکان انتخابم رو به سمت ونکوور عوض کردم.
دلایل زیادی برای اینکار داشتم و اینجا در موردشون می‌نویسم که چرا برای من ونکوور انتخاب واضح‌تر و اقتصادی‌تری بود:


1- هزینه‌های اصلی زندگی: هزینه‌های عمده و اصلی زندگی برای یه تازه‌وارد توی کانادا (طبق تحقیقات من) اجاره خونه و بیمه‌ست. بعد از نزدیک یک سال جستجو توی سایت‌هایی مثلRealtor ، craigslist و kijiji به قطع می‌تونم بگم اجاره خونه توی ونکوور به میزان معناداری کمتر از تورنتوست! یعنی اگر بخوای دو تا منطقه متوسط توی دو شهر رو با هم مقایسه کنی، با 700-800 دلار توی ونکوور می‌تونی یه آپارتمان یه خوابه یا یه بیسمت Graden Level تر و تمیز و حتی شاید نوساز پیدا کنی، اما مشابه چنین مواردی رو توی تورنتو با کمتر از 1000-1200 دلار به سختی می‌شه پیدا کرد.
از اونطرف هزینه‌ی بیمه توی ونکوور به نسبت بیشتره که بخش عمده‌ش شامل ماشین یا منزل مسکونی خریداری شده می‌شه. من به شخصه مطمئن هستم که حداقل تا یکسال اول سراغ ماشین خریدن و گواهینامه گرفتن نخواهیم رفت و خرید منزل هم که توی 2-3 سال اول اصلن منطقی و به‌صرفه نیست! چون بدلیل نداشتن کردیت کافی نه می‌شه وام درست و حسابی گرفت، و از اون مهمتر، تا قبل از این مدت هنوز ممکنه آدم نیاز به جابجایی پیدا کنه و فروختن خونه‌ی خریداری شده خیلی ضرر زیادی برای خریدار داره.
در نتیجه این هزینه‌ی بالای بیمه توی سال اول که ممکنه هنوز شغل مرتبط با رشته رو پیدا نکرده باشی و درآمدت کم باشه، عملن مسئله‌ای ایجاد نمی‌:کنه.

2- سرما، گرما، شرجی: من آدم خیلی خیلی سرمایی هستم! اما بیشتر از اون از گرما و هوای شرجی متنفرم!! تورنتو هم ماشالا توی زمستون -20 درجه و توی تابستون هم به لطف دریاچه‌ی اونتاریو و هوای داغش، کم از کیش خودمون نداره! اما طبق شنیده‌هام از افرادی که توی ونکوور زندگی می‌کنن، با وجود اینکه این شهر لب دریاست، چون توی تابستون دمای هوا خیلی بالا نمی‌ره، شرجی هم نمی‌شه و توی زمستون هم که از صدقه‌سر رشته کوه محترم راکی و حصاری که بین کوه و دریا ایجاد شده، از سرمای سوزناک شرق کانادا خبری نیست.

3- Vancouver Community College & BCIT: کامیونیتی کالج‌ها شاید توی رده‌بندی ارزش‌گذاری مراکز تحصیلی خیلی جایگاه بالایی نداشته باشند، اما یه حسن بسیار قابل توجه دارن؛ اینکه کلاس‌های پاره‌وقتشون از ساعت 6 عصر به بعد تشکیل می‌شه و یعنی یه آدم شاغل که از 9 صبح تا 5 بعد از ظهر کار می‌کنه به سادگی می‌تونه با یه برنامه‌ریزی صحیح از کلاس‌ها و دوره‌هاشون استفاده کنه. علاوه بر اون، برای رشته‌های فنی و هنری و اجرایی (مثل Interior Design که من بهش علاقمند هستم) انتخاب مناسبیه.
British Columbia Institute of Technology هم که یه موسسه‌ی کالج/دانشگاهیه که همون ویژگی‌های کامیونیتی کالج رو داره، اما مدرکش معتبرتره.

4- انتخاب شغل: به گفته‌ی اکثریت کسایی که من باهاشون مراوده داشتم، اگر قصد دارید توی رشته‌ای که تخصص دارید استخدام بشید و کار مناسب پیدا کنید، مقصدتون باید تورنتو باشه. اما اگر قصد دارید بیزنس خودتون رو شروع کنید و موفق بشید، ونکوور جای مناسب‌تریه. در مورد من و همسرم هم این مورد صدق می‌کنه، چون من قصد دارم با یه Survival Job روزانه و تحصیل توی کالج مذکور، یکی دو سال اول رو بگذرونم و یه مدرک کانادایی بگیرم و همسرم هم به دنبال اینه که یه مدت شرایط رو بررسی کنه و برای خودش یه شرکت راه‌اندازی کنه و مشغول بکار بشه.

5- سطح زندگی: ونکوور طی سال‌های اخیر همیشه جزو 3 شهر برتر جهان برای زندگی بوده. حالا این رده‌بندی مطمئنن معیارهای زیادی رو بررسی کرده که شاید خیلی‌هاش در وهله‌ی اول برای یه مهاجر تازه‌وارد چشمگیر و کاربردی نباشه، اما نویدبخش یه سطح زندگی با بهترین استانداردهای جهانیه و من شخصن معتقدم اگر قراره آدم جایی از صفر شروع کنه و زندگیش رو از اول بسازه، چه بهتر که جایی باشه که از تمام جهات عالی و لذت‌بخش باشه.


شکی نیست که شرایط زندگی هر شخص، مخصوصن اون گزینه شغل، ممکنه مسیر متفاوتی رو پیش پاش بذاره و راهش رو به سمت دیگه‌ای کج کنه، اما برای من چکیده‌ی یکسال تحقیق همین بود که گفتم. 100٪ هم نمی‌گم درسته و هیچ اشتباهی درش وجود نداره، اما تا این لحظه که منو قانع کرده انتخاب صحیح برای ما ونکوور بزرگه.